تیر ۲۷، ۱۳۸۹

غلط کردند آنها که پشیمان شدند


بنده پشیمان شدم

برگشتم وردپرس سر خونه قبلیم  اونا که معرفت دارند جور لینک یه دوست رو کشیدن کاری نیست براشون
هرچند اگر اونجا رو ببندن ما بازهم شاید بیایم همین جا .

http://www.mandalays.wordpress.com/

تیر ۲۲، ۱۳۸۹

ماندانا



      " ... و قلب من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

         و خاصیت عشق این است."


      قصار : چارلی چاپلین
      زندگی از نمای نزدیک (کلوز آپ ) یک تراژدی ِ خیلی بزرگ ،  اما از نمای دور ( لانگ شات ) به شدت کمدی ست .


تیر ۰۸، ۱۳۸۹

همه چیز نسبی است


توی این سر و صدایی که شاهدش هستی نکته ی مهم این است که کلماتم توی این صفحه ی سفید حک می شوند ( چه خوشبختی کوچکی ! نه ؟ ) به همین چیزهای کوچک خو کرده ام مثل بستنی خوردن گوشه ی یک مغازه یا دقیق شدن به چشمهای بچه ها ی کوچکی که زل می زنند به آدم یا خوابیدن با یک پتوی عجیب و غریب !
زندگی انگار در همین روز مرگی ها خلاصه می شود ...
وقتی دستی قلم را احاطه می کند کلمات ناگزیرند ، ناگزیرند و اسیر مثل بازخوانی تن خودم !
اسیریم تا هیچ چیز ناگفته نماند ، پشت میله های ساختگی خودمان با یک موجود مثلا فرا طبیعی در حال بده بستانیم و این ، همین ، همین اعتراضی که می کنیم و همین اخمی که او می کند ما را پیش می برد . تنها چیزی که می ماند این است که یک کلمه برایت به یادگار بگذارم . کلمه ای ناگفته . کلمه ای که همیشه ناگفته خواهد ماند :
آمین !

قصار :
من نمی گم که ...
چون نمی خوام بگم که ...

تیر ۰۳، ۱۳۸۹

من باب کوچ نشینی ِ ما

حکایت کوچ نشینی و بی منزلی ما شده همون حکایت نفرین ِ بی سرزمینی ِ قومِ موسی ( آهنگ ِ بی سرزمین تر از باد ، لطفا ) . من فکر می کنم ، یعنی یه جورایی یقین دارم که مشکل ما همون تمدن بی صاحابیه که تا یه سرخوردگی اجتماعی و سیاسی و ... نصیبمون میشه ، سنگ ِ دو هزار و پونصد ساله ش رو به کف پامون می کشیم و به واقع ( سلام عرض کردیم جناب حاج رضایی ) فقط خودمون و خر کردیم با این ژست تمدن ِ کوفتی .
اصلا همه ی تقصیرا به دوش ِ کوروش ِ جاکشه که اگر از همون اولش این بساط پادشاهی رو علم نمی کرد چه بسا ما از همون اول تا به امروز ناچار نمی شدیم که پادشاه داشته باشیم و ناگزیر عده ی کثیری هم پاچه خوار و مجیز کش و ... کش و ... فرقی هم نداره قبلنا پادشاه از خودمون بود و بر ما بود ، بعدنا یه عرب ِ سوسمار خور و باز هم بر ما ، الانا ...
به قول یه دوستی که میگه :
ما دل به خدایان حق باخته بودیم
اسلام شما زانیه ها کافرمان کرد
در جاده ی ابریشم ما عشق گذر داشت
عمامه ی آقا زد و بی عابرمان کرد ...

اونوقت حالا مجبور میشیم برا نگه داشتن یه جای مجازی و خصوصی که حکم همون دفتر خاطرات بچگی هامونو داره به جای فیلتر بنویسیم فی ل ت ر و به جای اسم بردن از هر الاقی از واژه هایی چون مموت و ماموت و آقا و خانم و ... و یا حتی به جای جمهوری اسلامی ایران بنویسیم ج . ا
آخه این مملکته ما داریم توش می میریم ؟
آهای برادر / خواهر / یا هر الاقی که هستی
نکن
فیلتر نکن
ما دلامون لای فیلتراتون گیر میکنه
یا در نمیاد یا پاره پاره میشه تا درآد .

خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

ترس ، همیشه هست !



رگ شقیقه اش بیرون زده بود و با چشمهای وق زده نگاهش می کرد ،
زن حامله بود ، می ترسید .
باید از این اتاق به آن اتاق فرار کند ، برود توی اتاق خودش ، گوشه ی تخت بنشیند ، پاهایش را توی شکمش جمع کند ، ساعد دست هایش را روی گوش ها بگیرد و پنجه هایش را روی سرش قفل کند و گریه کند .
صدای نفس های مرد را بالای سرش حس می کرد و سنگینی ِ نگاهی که آزارش می داد .
اشک توی چشم هایش جمع شده بود ، توی آینه به خودش نگاه می کرد و از تصویر تار ی که صورت اش را می ساخت متنفر می شد ، قیچی را بالا آورد و ذره ذره موهایش را از ته قیچی کرد .
مرد ، با چشمهای گرد شده نگاهش کرد ،
زن حامله بود ، می ترسید .
باید دستهایش را بگذارد روی گوشها یش و جیغ بکشد ، خودش را از دستهای مرد بیرون بکشد و برود توی حمام در را قفل کند ، پشتش را بچسباند به کاشی ها و آرام آرام همراه با ریختن اشک هایش سُر بخورد و بنشیند روی سرامیک ها پاهایش را دراز کند ، صدای کوبیدن در حمام توی سرش بپیچد ، آب بینی اش را بالا بکشد ، آب بینی به بغض توی گلو یش اضافه شود و سرفه اش بگیرد . 

 از این خونه بدم میاد ، از تو بدم میاد ، از این زندگی بدم میاد ، از این حموم ، از بوی این لخته های خون ، از این کاشی ها بدم میاد ، سردمه  ، سرم درد میکنه ، چرا هیشکی به دادم نمی رسه ؟ 
 نمی تونم ، می فهمی ؟ نمی تونم ...
چشمهایش وق زده نگاهم می کردند .
من حامله بودم ، ترسیدم .
 اینکه موهاتو زده باشی ، اشک ریخته باشی و حالا بشینی اینجا ، گوشه ی حموم ، اینکه با یه چیز   خیالی حرف زده باشی ، اینکه بشینی روی یه تشت پلاستیکی آبی رنگ ِ زشت بچه ی مُردَ تو  بندازی  توش ، اینکه از حموم بدت بیاد ، از بوی خون بدت بیاد ، از زندگیت بدت بیاد ، اینکه سردت بشه حتی  سرت درد بگیره چیزی رو عوض نمی کنه ، باید این رو قبول کنی گاهی وقت ها کاری از دستت بر نمیاد   ،  باید  شروع به گول زدن خودت کنی ، به بی اهمیت ترین ِ چیزها عادت کنی و فکر کنی زندگی ت  بدون  این ها چیزی کم داره و این طوری همه چیز رو زود فراموش کنی ...

 ادامه دارد ...


ویترین زلم زینبو : الهام
 احتمالا بخاطر نوشتن مطالب غیر اخلاقی (!!!!) فی لتر شدی !!!!! 


قصار : اهورا دیدار
 و دیگر روزنامه ای در کار نیست ... 





خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

هزار نفرین


ابراهيم و اسماعيل ، هر دو در يك تن بودند ، با من ، پس گفتم :
ابراهيم ، اسماعيلت را قربان كن ، كه وقت ، وقت قربان كردن است.
قرباني كردم در اين قربانگاه، و جوهر اين دفتر، خون اسماعيل است ،
پسري كه نداريم، دريغ كه گوسفندي از غيب نرسيد براي ذبح ،
قلم ني ، از نيستان مي رسيد ني در كفم روان ، ني خود ، نفير داشت،
نفس از من بود ، نه نغمه، من مي دميدم چون دم زدم دم به دم.


 

هزار دستان- علي حاتمي
ای بلاگر عزیز :
 و من دوباره به تو باز آمدم ( حالا بماند که فیلتر شدم و مجبور به باز آمدن )  در هر حال آمدنم را عشق است .

بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

احتمالن دارم عاشقت می شم



تازه از عروسی برگشتیم یعنی با خانواده رفته بودیم عروسی، عروسی که چه عرض کنم ، حنا بندون ، عروسی فردا شبه . 
عروسیه کی ؟ خب یکی از افراد درجه یک ِ فامیل که از قضا دختر عمه جان ِ ما ست و داماد هم از دوستان ِ درجه یک ، از همکلاسی های دوران دبستان تا دبیرستان .
این حنا بندون هم برای اونایی که احتمالن ندارن این مراسم رو ؛ 
یه جشن ِ مفصلیه تو شمال که خانواده دوماد با فامیلشون میان خونه ی عروس و خواهر دوماد (اگه نداشته باشه دختر عمو و اگه نداشته باشه باز هم، نزدیک ترین دختر فامیل ِ پدری دوماد) با یه سبد یا سینی یا هر مدلی که مُده ، پُر از حنا وارد میشه یعنی میاد وسط گود ( البته با کلی حرکات موزون که البته میزان ِ شاباش ِ دریافتیش بسته به غلظت ِ قر ِ موجود در کمر و باس ...ش داره) بعدش اون هی این سینی رو میچرخونه و ارکستر هم محبت میکنن و آهنگ ِ ( حنا حنا اُوردیم ... ) 
رو میخونن و بعد عروس و دوماد دستاشونو مثل راننده تاکسی ها که میخوان از مسافر ِ پشت سری پول خرد بگیرن ، میبرن عقب و اونی هم که حنا می چرخوند یه خورده  حنا  ( یک قاشق ِ چای خوری ) میریزه کف دست ِ هر دوشون ( البته این روزها ؛ هم دوماد هم عروس قبلش کف دستشون یه دستمال کاغذی ، یا اگه مثل اینا خیلی با کلاس باشن دوتا گل برگ می ذارن تا طرف حنا رو توی گلبرگا بریزه ) بعد که این کارو کرد یعنی حنا ها رو ریخت تو دستشون ، خلاصه این دوتا گل سر سبد مجلس دستا شونو مثل دوقولو های افسانه ای به هم توی هوا قفل می کنن و رنگ ِ زندگیشون به هم گره می خوره .
 از عروس و دوماد بسته های کوچیکه حنا رو که بین ِ مجردها پخش  میکنن تا بختشون واشه می گیرم !
اینجایی که ما هستیم ، یعنی آمل ، خییییلی کویته . چون هنوز بعد سی  و یک سال دولت های فخیم  ج. ا . ایران اومدن و رفتن ونتونستن مردمو توی عروسی ها مجبور به جدایی زنونه از مردونه بکنن و همچنان آقا شیر تو شیریه که نپرس . 
( یه شب که هزار شب نمی شه ) حالا مثلن این لباسای خانما هم نصفه بود جای دوری نمیره ، گرمشون بوده لابد . ( مثلن اگه یکی  هم ببینتشون ، تموم میشن؟ یا مثلن آبجی مامانه خودشونو کسی نمیبینه اون وسط ؟ ) ( واااااالله ) 
 آره داشتم میگفتم که این آهنگایی هم که زده می شد خیلی باحال بود بالاخص آهنگ  ِ سوسن خانم  برو بکس که هیچ رقمه قبلنا یعنی قبل جشن تو کتم نمی رفت که بشه باهاش رقصید اونم انقدر خفن !! و تازه آهنگ درخواستی خودمم بشه !!!
راستش این که میگن تو عروسی از این نوشیدنی های اسلامی هم موجوده دروغ میگناااااااا . شایعه ست شما باور نکنین ، ما که فقط از این آبمیوه تلخا دیدم
(هر کی گفته خوردیم چهل روز کافره ) به خدا.
هر چی هم اولش ناز کنم که من با این وجناتم نمی رقصم مگه این آهنگه سوسن خانم میذاره ، جو گیرت میکنه خفن ، طوری که فقط ... ( استغفرالله )   
آقا / خانم  !  سرتو درد نیارم باس بیای تو عروسیای ما شمالیا تا بفهمی عروسی مختلط خیلییییییی فرق داره با عروسیایی که شبیه مجلسه ختمه .
در ضمن عنوان پست هم هیچ ربطی به اون فرد داخل تیره ها نداره هااااا (گفتم که فقط شاکی نشه چرا مستقیم به من اشاره کردی ) آهان ( تازه لینک هم ندادم بهش ) .



ویترین ِ زَلم زینبو :  سعید

سلام یوسف جان
بعد چند روز سر نزدن به وب احساس می کنم از دنیا عقب افتادم. گرچه دنیا طبق معمول راه خودشو میره و از اینور بهش بچسبی از اونورش می زنه بیرون! گاهی به خودم میگم هممون سرکاریم اسیدی! هیچ جایی ، هیچ وقتی و توی هیچ مکانی نمی تونیم به جواب سوالهایی که داریم برسیم .. نمی دونم ...بگذریم
1- قالب وبلاگت اصلا ! تاکید می کنم - اصلا- قشنگ نیست.
2- بیشتر و نزدیکتر به خودت بنویس. منظورم اینه که یه حریمی هست که تا حالا ندیدم توی نوشته هات بشکنیش. بشکنش!
3- احساس می کنم دوستیمون توی لفافه (یعنی دل من!) نزدیکتر از ظاهرشه.تا حالا فرصت نشده در موردش فکر کنیم. باور نمیکنی؟!
4- ...
5- باور کن !


بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

دوست دارم



مچاله باشم ؛

مثل سیگاری ، که زیر سیگاری آبستن اش باشد .





 
ویترین ِ زَلم زینبو :  رها

پشت کلمه های پستت. یه چیزی داشت بالا پایین می پرید. یه حس بود که نفهمیدم چیه؟
منم دوست دارم عشق و تجربه کنم ... تند نرید. من یه دوست پسر چاق دارم!

بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

جالبه ها


همین چند روز پیش ها بود ، درست از همون روزایی که خواستم کوچ کرده باشم اینجا. چرا ؟
همینجوری ، الکی .
اما بعد گشتم دنبال دلیل . اولین دلیلش کوچ دسته جمعی وبلاگی ها از بلاگفا بود که دلایل بسیار گوناگونش جاهای زیادی مطرح شده و از بس این جاها زیاده که حالم بهم میخوره لینک بدم بهشون اما خب یکی از این دلیل ها میتونه پوست انداختن باشه
( پوست انداختن ِ فوئنتس ، نه ها ! ) پوست انداختن ِ وبلاگی با نام ِ "  ماندالایز  " و  شروع فصل جدیدی از زندگی ش. دیگه مجبور نیست ( وبلاگو میگم ) توی اون نقابی که مثل یه غزل فروش برا خودش ساخته بود بپوسه دیگه حتی میتونه جوک بگه نون خشک بخره نمک بفروشه آب حوض بکشه پیرزن (!) خفه کنه و حتی تو بازی وبلاگی هم شرکت کنه و و و ...
هرچند حالا حس یه آدمی رو دارم که بعد ِ عمری کت و شلوار پوشیدن یه تی شرت تنگ با یه شلوار جین تنگ تر طوری که همه چیزش بزنه بیرون ، بپوشه و بخواد جلوی همه ی آدم هایی که تا حالا اونطوری دیدنش راه بره ، شاید قر هم بیاد !!
و اما همه ی این روده درازی ها برای این بود که بگم حوالی شب یلدا بود که " ماهور" منو به یه حرکت خفن
( البته حالا دیگه خز شده ) دعوت کرد و بهش قول دادم که دیر و زود داره اما نشد نداره ، حالا هم الوعده وفا

پنج خصوصیتم که کمتر کسی میدونه :

1 – صبرم خیییییلی زیاده اونقدر که حوصله مو سر میبره و توی این صبر کردن ها برای خیلی چیزها ، خیلی رفتار ها ، خیلی واکنش ها یا حتی خیلی از انتظار ها فرسایش زمان اصلن برام مهم نیست انگار زمان یه روند قابل کنترل میشه برام .

2 – ماورای طبیعت ِ هر چیزی برام به شدت جذابه اما منظورم جادو نیست منظورم مباحثیه که اکثرش توی انواع عرفان مطرح شده از اسلامی گرفته تا بودایی و سرخ پوستی و ... یا امروزی ترش مباحث مربوط به فیزیک ِ کوانتوم .

3 – از پدر و مادرم فقط 15 سال کوچیکترم .

4 – عشق ؛ مقوله ی عجیبیه اما ، با اینکه حرف پشت ِ سرم زیاده و البته گاهی جلوی سرم ، دوست دارم تجربه ش کنم .

دارم میرسم به قول سیگاری ها به خط ِ تعارف یا به قول چاق ها  لقمه ی حیا ، بند ِ آخر :
5 - ...   خیلیی زیادن کدومشو بگم که خصوصیت های دیگم خفه م نکنن ؟ !!



ویترین ِ زَلم زینبو : هانا
ميخوام بدونم بيكار بودي؟ نه واقن بيكار بودي؟ بلاگفاك به اون خوبي چرا همونجا نموندي! من اينجا جون ميدم تا كامنت بذارم!


بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

ویترین




خیره شده بود و مات . مات ِ ویترین های لوکسی که در امتداد ِ خیابان ِ دراز با عشوه و ناز اجناس ِ خود را به تماشا می گذاشتند . مات ِ دختر های جوانی که مات ِ این اجناس می شدند . مات ِ چشم هایی که به یکدیگر خیره در طول هم می دویدند . عرض ِ خیابان را طی می کردند و دوباره به هم می رسیدند و مات در هم یله می شدند .
دسته ی ساک ِ سنگین اش را بی توجه روی دوش اش جابجا کرد و آرام چشم هایش را بست . سعی کرد چیزی ببیند . هیچی نبود ، فقط تاریکی . چند بار پلک زد و چشم هایش را باز کرد . دوباره بست ، باز هم تاریکی . چشم هایش را همانطور بسته به هم فشرد و با سماجت به عمق ِ چشم هایش خیره شد . دو نور ِ نارنجی ِ روشن دید . خیلی شفاف . خیلی روشن . دو مثلث نارنجی ِ روشن و شفاف. دو مثلث ِ متساوی الساقین . دو مثلث ِ نارنجی ِ روشن و شفاف که نوک هاشان به هم مماس بود .
از این تصویر خوش اش آمد . سعی کرد همین را نگه دارد . اما همین تلاش کمرنگشان می کرد ، رنگ ِ نارنجی شان از روشنی می افتاد و دوباره با نگرانی اش روشن و شفاف ظاهر می شدند و دوباره نوک هاشان را با وقاحتی شرم آور به هم می ساییدند .

- مسخره

دیگر فراموش کرده بود که با ساک ِ سنگین اش روی دوش جلوی مغازه ی عروسک فروشی با آن همه عروسک . با آن همه چشم های وق زده و خیره ایستاده است . چشم هایش هنوز بسته بود و با همان دو مثلث ِ نارنجی که همچنان روشن و مات می شدند کلنجار می رفت . دلش می خواست دو مثلث همانطور روشن و شفاف باقی بمانند و او خیره و مات به آنها زل بزند . همین طور زل بزند تا خیابان تاریک شود . زن های خوشگل ِ توی خیابان تاریک شوند . ویترین تاریک شود . اما وقتی به بعد فکر کرد دو مثلث ناپدید شدند و تصویری دیگر با عمقی طولانی جایش را گرفت که در هر گوشه ی آن دو چشم به او خیره شده بودند .
تصویری باز هم روشن و شفاف با چشم هایی روشن و معلق در هر گوشه .

- مسخره ی عوضی . تو شخصیت ِ اول هیچ قصه ای نباید بشوی . نمی توانی بشوی . همیشه حاشیه بوده ای و سیاهی لشگر . نمی توانی خودت را رنگ کنی و جای قهرمان ِ قصه قالب کنی .

حالا می توانست دور هر دو چشم معلق صورتی تصور کند صورت هایی با رنگ ِ پوست شاد و شفاف . همه زیبا و منحصر به فرد با لب هایی شهوانی و نیمه باز . صورت هایی که هر کدام در تخیل ِ وقیحانه شان خود را از بند لباس هایی که در آن محبوس بودند نجات می دادند با اندامی شفاف و روشن متناسب با همان صورت ها و چشم ها که خیره می شدند به او و با هر نفس اش جان می گرفتند .

- آقاجان صبر کن . به خیابان آمده ای ، درست . تمام خاطره هایت را در ساک ِ سنگین ات حمل می کنی ، درست . از دیدن زندگی عادی مردم هیجان زده ای ، درست . شیفته ی پری رویان ِ خیابان شده ای و چشم ها و تن شان ، درست . اما باز هم نمی توانی شخصیت اول قصه شوی . باید فکر کنی که شخصیت های اول ، قصه ها را ترک کرده اند و به جای آنها شخصیت های حاشیه ای و دست چندمی دارند نقش اول را بازی می کنند . فکر کن چه اتفاقی می افتد چسناله های شرم آورت را در قالب قصه هایی شرم آورتر در حوالی پایین تنه ختم کنی ؟

واضح و روشن صورت ها و اندام در عمق چشمانش دیده می شدند و هنوز چشمهایش بسته مانده بود . به هم فشرد ، محکم تر ، تصاویر سر جایش بودند . پس چطور می دید . انگشت اشاره دست راستش را بالا برد و درست میان دو ابرویش گذاشت ، تصویر ناپدید شد . انگشتش را برداشت ، تصویر برگشت . با تعجب چند بار این عمل را تکرار کرد هربار تصویر می رفت و باز می آمد .

- حالا که دیده ای نمی شود به دنبال چشم سوم یا چشم اسفندیار و به هر کجا که دلت می خواهد سرک بکش . چرا قبول نمی کنی لااقل به خودت اعتراف کن باید این صداقت را با صدای شمرده و کوتاه داشته باشی ، شخصیت اصلی این قصه یک نفر نیست ، آن خیابان ِ شلوغ ؛ آن همه چشم های دعوت کننده در خیابان ؛ آن چشم بستن و دیدن دو مثلث نارنجی شفاف . حتی این اعتراف را هم از خاطره های دیگران برداشته ای و به زور به ویترین ِ خود چسبانده ای . شخصیت اصلی این قصه تو نیستی . از قصه بیرون برو .

دسته ی ساک اش را روی دوش اش با توجه جابه جا کرد . چشم هایش را آرام باز کرد . خیلی از چشم ها در طول و عرض خیابان به جوان زردنبوی لاغری در جلوی ویترین ِ عروسک فروشی خیره شده بودند .


                                                                                           M.R
پ.ن : این تعویض قالب ها رو بر من ببخشید در پی بهتر شدنم .

ویترین ِ زَلم زینبو :  تـُــ ـپُــــ ـق

تولدت مبارک خانومی :*

بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

فال ِ اند ِ حقیقت



- بیا بشین واست فال بگیرم
- ول کن جون مادرت تو هم با اون فالهای مسخرت
- جون من بیا بشین این دفه یه فال با حال یاد گرفتم حالشو ببری
- اِ ؟
- جون ِ تو
- جون ِ عمه ت
- حالا تو بشیییییین انقدر قُر نزَن ، ببین چیکار میکنم برات ، واستا این برگهای اضافه رو کنار بزارم ، آهااا ، اینم از این ، حالا شد . ببین برادر به این فالی که میخوام بگیرم برات میگن فال اند حقیقت ، این فال مخصوص مجردا و عاشقا و بخت برگشته ها و ترشیده ها و بیکارا و مریضا و خییییلیای دیگه ست که شامل حال جنابعالی هم میشه !!
در ضمن با دید تمسخر مرا ننگر ای دوووووست که خشکت می کند این فال!!!
اما بریم سر ِ اصل مطلب : مهمترین شرط این فال اینه که باید با فالگیرت صادق باشی یعنی هرچی توو دلته بریزی بیرون تا من بتونم آیندتو صاف و پوسکنده بهت بگم
- چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ کجاش خنده داشت ؟
- آخه خیلی شبیه فالگیرا شدی


ادامه دارد ...

پ.ن :  تولدمم هست  یعنی امروز هجدهم بهمن من میشم 24 سال .


ویترین ِ زَلم زینبو : Dها

زیر دیپلمش چی میشه ؟
بابا وبلاگ قبلیت غیر از شعر و متن قلنبه سلنبه چیز دیگه هم پست می کردیا !



بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 7



از عالَم  ِ معنی الفی بیرون تاخت که هر که آن الف را فهم کرد ، همه را فهم کرد ، هر که این الف را فهم نکرد ، هیچ فهم نکرد . طالبان چو بید می لرزند از برای فهم  ِ آن الف .
اما برای طالبان سخن دراز کردند شرح ِ حجاب ها را –
که « هفتصد حجاب است از نور و هفتصد حجاب است از ظلمت . »
به حقیقت رهبری نکردند ، ره زنی کردند بر قومی .
ایشان را نومید کردند – که « ما این همه حجاب ها را کِی بگذریم ؟ »
همه ی حجاب ها یک حجاب است . جز آن یکی ، هیچ حجابی نیست .
آن حجاب این وجود است .



مقالات ِ شمس
شمس الدین محمد تبریزی
ویرایش متن : جعفر مدرس صادقی



ویترین ِ زَلم زینبو : زروان ازلی

نظر می دهم به نیت ویترین زلم زیمبو قربه الی الله :))

بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

ته مایه



هوا سلوک می کند ؛

اما

سلیطه ست ...



ویترین ِ زَلم زینبو :  آب - بابا

لبخند تورا چند صباحی است ندیدم

یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب

بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

شباهت ِ ما همین بود !



تو ؛


دوست داشتی


من ؛


نفرت ...


"علی عبدالرضایی"



ویترین ِ زَلم زینبو :  الهام

سرزمین تازه یتان مملو از خانه های کشف نشده . پر از کوه های برفی سر به فلک کشیده که از روی قله هایشان جنگل های سبز پهناوری نمایان است . از حالا خود را برای کشف آن جنگل ها و اقامت در آن خانه های ناشناخته آماده کرده ام . شاید آفتابی را که از همه پنجره ها به داخل سرک می کشند نبینم ، اما حرارتش را احساس می کنم ، عجب امید بخش است . امید به اینکه روزی می فهمم ...



بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 6


   از حلاج


عمربن عثمان الملکی حسین منصور را دید چیزی می نوشت . گفت : « این چیست؟ » گفت : « قرآن را معارضه می کنم. » ...
حسین منصور را پرسیدند که « تو بر کدام مذهبی؟ » ... گفت : « من بر مذهب خدایم. »
منکری حسین منصور را معارضه کرد، گفت : « دعوی نبوت می کنی؟ » گفت : « اُف بر شما باد ! که از قدر من بسی وا کم می کنی. »
حسین منصور را پرسیدند از تصوف. گفت : « ذات او واحد نیست، نه کس او را فرا پذیرد و نه او کس را. »
حسین را پرسیدند که « واحد کیست؟ » گفت : « شاهد به نفی عدد و اثبات وجد پیش از ابد. »
چون از او مقام اُنس پرسیدند، گفت : « ارتفاع حشمت است با وجود هیبت. »



ویترین ِ زَلم زینبو :   لیدی مارمالاد

... همیشه تو طول تاریخ ما و باورهامون تحت تاثیر دولت حاکمو دین حاکم بوده و من همیشه فکر میکنم تو اون دنیا موقع حساب کتاب بررسی میکنن ببینن تو چه برهه ی زمانی اون کار و کردی یا نه....شاید از نظر مردم اول انقلاب اعدام جووونای بیگناه یه جهاد در راه خدا محسوب میشد اما ما الان اون رو جنایت علیه بشریت میدونیم...شاید ما هم الان داریم مرتکب جنایت میشیم که نسلهای بعد متوجه میشن ...شاید همین ترس و سکوتمون بزرگترین جنایت باشه ....حتی بدتر از شلاقو سنگسارو....

بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

تئوری پردازی اینکه : خشونت ، خشونت می آورد

در راستای خواندن مطلب اخیر وبلاگ دوست عزیزم فرهاد «آب-بابا» بر آن شدم تا
چیزی بنویسم و از آنجایی که این جانب مثل بچه ی آدم قادر به همزمان نوشتن و
تایپیدن نیستم یا بهتر بگویم همزمان قادر به فکر کردن و تایپیدن نیستم و بازهم اگر بهتر بگویم فقط با قلم و کاغذ مخ ِ اینجانب به حرکت و دُرفشانی می افتد و اصلن این سفیدی ِ کاغذ تومنی صنار با سفیدی صفحه ی وُرد فرق دارد « و اصلن این
خودکار رنگی های برادرم وقتی خونه نیست چه حالی میده و با صدتا کیبورد
نمیشه عوضش کرد »

خلاصه

خواستیم یه کم جدی باشیم و از خشونت خوشنت به بار می آورد بگوییم ؛
خشونت در عرصه ی اجتماعی اثرات ِ جبران ناپذیری به بار خواهد آورد که امروزه
روز ما درجامعه مان شاهد زنده اش هستیم یعنی از جزئی ترین روابط مثل رابطه ی فرزندی با پدر و مادر و رابطه ی زناشویی تا چیزهای بزرگتر و کلی تر مثل رفتار و وظایف حکومت با مردم و حقوق شهروندی و ... را به چالش میکشد و یکی از عاملین اصلی اکثر پرخاشگری ها ، روابط ناسالم حتی طلاق ها و ... است و چون
دامنه ی این بحث بسیار فراتر از چیزی است که من توان بیانش را داشته باشم و
اصولن سوادش را هم ندارم مثل خواننده ای که گامش را بالا گرفته باشد خواندن
را قطع و با گامی در حد حنجره ام شروع می کنم .

قصد دارم فقط به ذکر موارد بسیار کوچکی بپردازم که در عین کوچکی از نظر من
عامل مهمی در خشونت کنونی جامعه بوده و بسترش از اول انقلاب مهیا شده .
اعدام ، سنگسار و شلاق در ملاء عام از ابتدای انقلاب تا به امروز و تاثیر آن بر
روان ِ جامعه .

بحث ِ ما بحث ِ چرایی ِ وجود ِ سه مجازات ِ بالا نیست که البته آن هم به نوبه ی خودش به بحثی طولانی و صد البته مقایسه با موازین ِ بین المللی حقوق بشر نیاز دارد . بحث ِ ما در راستای تبعات ِ این دست خشونت ها آن هم در ملاء عام بر روان اجتماع است .

در نظر بگیرید سی و یک سال پیش حکومت نوپای جمهوری اسلامی با تکیه بر عواطف و احساسات ِ نوانقلابیونی که اکثرشان جوان بودند و همچنین با سوار شدن بر عقل ِ مذهبیون و البته خشکه مذهبیونی که آنها هم قشر کمی را در بر نمی گرفتند و با سوء ِ استفاده از اعتقادات و احساسات مردم جامعه را به این نتیجه رساندند که
مملکت و انقلاب اسلامی احتیاج به پاکسازی جامعه از خانواده ها گرفته تا مدرسه و دانشگاه و کارخانه و ... دارد و بنا به هر دلیلی خواه سیاسی اجتماعی خواه مذهبی و اخلاقی و ... مجموعه ی عظیمی از اعدام ها ، سنگسارها و شلاق ها در ملاء عام آغاز شد و مردمی که این چیزها را حتی در دوران طاغوت هم کمتر دیده بودند یا اصلن ندیده بودند به دیدن و چه بسا به شرکت در این اعمال برای ثوابش روی
آوردند غافل از اینکه به دیدن ِ قساوت که عادت کنند خشونت و بی رحمی جزئی از وجودشان خواهد شد و این به شکل و ابعاد گوناگون در زندگی ِ تک تک شان
نمود پیدا خواهد کرد و برکوچکترین روابط انسانی شان تاثیر خواهد گذارد .

دیگر بچه هایی که در آن دوران بر کول ِ پدرهاشان اعدام تماشا می کردند خب از همان اول مشخص بود که چه تاثیری بر احساسات کودکانه شان گذاشته می شد و وقتی آن همه آمادگی ذهنی ِ ایجاد شده در جامعه با کاستی ها و سرخوردگی های سیاسی ، اجتماعی ، طبقاتی ، مالی و ... ادغام شد که البته همچنان حکومت و
دولت هایش و حکومتی ها عاملین اصلی ِ این کمبود ها بودند و با همه ی این ها همچنان بر دامنه ی این همه بار ِ خشونت ِ به وجود آمده با مُرده باد ها با زنده باد ها با اعدام باید گردد ها با تبعیض قائل شدن ها و برتری دادن های حتی فلسطینی ها و لبنانی ها به مردم و ... افزودند و همه ی این ها در پستوی ذهن مردم ماند و ماند تا صبر و آستانه ی تحملشان را به تدریج از دست دادند و در این انتخابات با تخلیه ی خفقان سیاسی و برای کسب آزادی های کاملن مشروع و مدنی و صد البته صلح طلبانه به خیابانها آمدند و تظاهرات سکوت به این بزرگی داشتند ، حرف نزدند ، شعار ندادند ، فحاشی نکردند ، نیروهای انتظامی را برادر خود می دانستند ،تشویقشان کردند و انتظار حمایت داشتند ، آتش نزدند ...
اما حکومت همچنان به اشتباهات ِ سی ساله ی خود در مواجهه با مردم پافشاری نمود و همچنان مردم دشمن نامیده شدند ، مجرم خوانده شدند ، عامل استکبار شدند ، منافق شدند ، خس و خاشاک شدند و در آخر هم گوساله ...
دیگر این خشونت جزئی از درون مردم شده بود جزئی از من شده بود جزئی از تو شده بود ، دیگر همه آغشته به بغض و کینه شده بودند و کسی نبود که راضی باشد. دیگر همه و همه ی آن حرفهای صلح طلبانه و مدنی در عاشورا عملن با واژه ی " کشک " برابر شد و بالاخره تبدیل به مصداق ِ بزرگ ِ شعر شاعر بزرگ « شمس لنگرودی» شد :



شلیک نکنید آقایان

گلوله های شما می ماند در هوا

روزی به سوی شما می آید.

این سرپناه عمومی است که گلوله های شما می درند

هیچ اعتمادی به سقف تَرَک خورده ی آسمان نیست

شلیک نکنید آقایان

هیچ کس نمی خواهد که بمیرد

از دست شما می گریزیم

و پای درخت ها کنار خیابان پنهان می شویم

مانند هزاران امضا

پای اعلامیه ها

که نمی شود کاری کرد.

شلیک نکنید آقایان

گلوله دهان را می بندد

هزار در ِ دیگر باز می کند .



باید به خودمان رحم کنیم تا این خشونتی که سرباز کرده فردا روز دامان خودمان
و فرزندانمان را نگیرد و همچنان مثل روزهای اول آرام و استوار در برابر سیلی ها ،طرف ِ دیگر ِ صورتمان را جلو بیاوریم و بیشتر شرم بپاشیم به وجودشان .
روزی در صلح و آزادی زندگی خواهیم کرد .


ويترين ِ زَلم زينبو : آقای صفر و نیم
برای ماندالایز کامنت بذارن یا برای مرحوم پناهی یا برای ماهی های اوزون برون
که محکوم به ماهیتابه ی حقیقت اند ؟

ماندالایز یعنی ...

بحثی در واژه شناسی ماندالایز


یه وقتایی ، یه حال و هوایی میاد سراغت که دونسته یا ندونسته میشی یه ضبط صوت و میری رو تکرار .از کله ی سحر تا بوق سگ و توی هر موقعیت ِ تراژیک و احمقانه ی زندگیت . همش یه چیز ، یه کلمه ، یه صدا، یه ترانه توی ذهنت دائمن تکرار میشه و تکرار میشه . مثل وقتی که تکرر ادرار می گیری . یه چیزی که نمی تونی تکرارش نکنی و نمیتونی هم بی خیالش بشی ؛ خواه به حرفای فروید معتقد باشی که "ادرار کردن هم نوعی لذت جنسی توش داره" یا معتقد نباشی. فرق زیادی نداره . بعد ِ یه مدت که به چیزی مثلن یه کلمه گیر میدی یا بهتره بگم اون کلمه بهت گیر میده تازه میری سراغ معنا و مفهومش . و می بینی ای دل غافل ، چقدر فلسفه پشت این تکرر ِادرارت خوابیده !

برای من کلمه ی " مندیل " همینجوری بود . یکی از اون کلماتی که مثل ِ سریش چسبیده بود گوشه ی مخم و ولم نمی کرد. بعدش که اسیرش شدم منو با خودش برد توی پستوهای زبانی و کلی آس برای من رو کرد ؛کلی معنا از خودش برام درآورد:

مندیل: دستار که دست پاک کنند به وی.(منتهی الارب)، یا در معنای رومال.(غیاث)
بیت : گر شیردل تر از تو شناسیم هیچ مرد/ مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست .
یا به مفهوم دستار و عمامه . دول بند. سرپایان . (یادداشت مرحوم دهخدا)
بیت : گشته گریان ز بنده تا آزاد/ مانده عریان ز موزه تا مندیل.
بیت : آمد و بنشست با مندیل زفت/ تیره رنگ و گنده همچون خیک نفت .

و فهمیدم بی دلیل نبود که توی جاهای تاریک ذهنم ، کلمه ی مندیل کنار ِ کلمات عرب و دستار و عقال جا خوش کرده بود. یعنی تصویر یک عرب برای من کسی بود که مندیل بسر بود یعنی مندیل به سرش بسته بود و ناخودآگاه ، مندیل بزرگ برای من با عرب ها یکی شد . و اینجا بود که ذهنیت اصلی و دوست داشتنی من در مورد مندیل و خط و ربطش ایجاد شد. جالب اینکه برای کلمه ی مندیل بسر توی لغت نامه دهخدا معنای جالبی هست :

مندیل بسر : دهی از دهستان گاودول است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و یکصد و هفت تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران – جلد چهارم )

باری ؛ مندیل رفت پس پشت ذهنم و همیشه با من بود . بعدش همه جا ازش استفاده کردم ؛مثلن جایگزین یه سری کلمات توی زبان مازندرانی شد.
کلماتی مثل : مَسمِلَگ، اوشدول، مَس مَس ، چیگ ، اَتا آدِمی ، یارو ، و ...
و همینطور کلماتی که اسمشو نمی دونستم یا می خواستم به صورت رمز به کسی بگم و با همین کاربرد توی زبان فارسی خودمون هم استفاده شد. بعدش کم کم به جایی رسیدم که این کلمه رو خطاب به اشخاص می گفتم . شخصی رو که نمی شناختم و یا می شناختم و می خواستم اسمشو نیارم . اینجا بود که یه اشکالی توی کارم پیدا شد . اونم این بود که مندیل به دلایلی که آوردم برام کاملا یک کلمه ی مذکر بود . یعنی نمیشد که برای خطاب به یک زن هم ازش استفاده کرد. طبیعت ناخودآگاهم خودش کمکم کرد و کلمه ی موعود توی پستوهای ذهنم متولد شد: ماندالایز .
این کلمه کارمو خیلی راحت کرد . دیگه برای خیلی از چیزا کلمه داشتم. کم کم جهان برام دو قطبی شد. یه قطبش شد مندیل ، و یه قطبش هم شد ماندالایز.

همون روزها مسعود یه داستان نوشت که توی داستانش دختری به اسم ماندانا می رقصید . نمی دونم برداشت بچه های کارگاه ادبیات داستانی از اون اسم چی بود . ولی دوتا چیز برام روشن شد ، اولین چیزی که به ذهنم رسید همین ماندالایز بود و دومیش هم اینکه عشق ِ ماندانا خیلی جدی بود (فکر کنم هنوز هم هست !) و این شد که این اسم رو بهش پیشنهاد دادم .

و اما معنا و مفهوم این کلمه . طبیعتا بعد از چسبیدن این کلمه به سلولهای خاکستری مغزم رفتم سراغ معنیش که ببینم از کجا اومده! نزدیکترین کلمه ای که بهش وجود داره کلمه ی ماندالاست. ماندالا (به معنی دایره در سانسکریت) یک جدول هندسی مورد استفاده در ادیان بودا و هندو است . ماندالا از ابتدایی ترین نماد های شناخته شده برای بشراست كه به عنوان نمادی برای جهان هستی بکار میرود و نظامی است که بر مبنای تجسم مکاشفه ای استوار بوده و مركزى است كه همه چيز پيرامونش نظم و نسق مى يابد.

"سعید یعقوبی"

* * *

پ.ن :
یک سری حرف نگفته به قول یه دوستی ( ذکر مصیبت ) :
خب نحوه ی تولد و شکل گیری این واژه رو سعید لطف کرد و تمام و کمال توضیح داد و تشکر برای همه ی خوبیهاش و همه ی خاطرات ِ جمعی ِ به جا مونده توی ذهن بچه های ادبیات داستانی بعد از تولد ماندالایز و الحاق اون به مجموعه داستان هایی که نوشتم و براشون خوندم . و اینکه بعد از گذشت این سال ها تا این اسم رو یکی از بچه ها میبره و یا یکی خیلی اتفاقی منو با کسی میبینه ،برمیگرده سمت من و : ماندالایزه ؟ !!! و من تا بناگوش سرخ !!البته هنوز هیچکومشون باور نکردن و نمیکنن که واقعن ماندانا فقط یه شخصیت ِداستانی بود که ساختم و به هیچ وجه ، وجود ِ خارجی نداشت و نداره ، من هم بیخیال باوروندن ِ قضیه شدم و راستش اصلن خوش خوشانم میشد و یا میشه که همشون مشکوک باشن و هیچ وقت نتونن ماندالایزی رو از من کشف کنن.اما اولین ماندالایزی که نوشتم که البته توی روز های اول اسمش " دو تصویر ِ بسته از یک رقص " بود ، هنوز هم برام جذاب ترین داستانه اگرچه خیلی ساده و غیر حرفه ای نوشتمش اما اولین شروع ِ جدی ِ نوشتنم بود و حالا بعد از گذشت این سالها و نوشتن شماره های زیادی از داستان ِ ماندالایز دیگه این واژه برام معنای جدیدی پیدا کرده و ماندالایز نویسی نوعی عاشقانه نویسی از یه جنس ِ خاص رو برام تداعی میکنه و تا همیشه توی ذهنم دنبال ِ معناهای وسیعتری برای این کلمه میگردم تا بُعد ِ بیشتری به اون بدم .

پ.ن 2 :
این اسم امروز تنها متعلق به منه و هرجای فضای بزرگ اینترنت که سراغی ازش بگیرین حتمن ردی از من پیدا میکنین مگر اینکه کسی بدزدتش که ایشالله حرومش باشه و از گلوش پایین نره .

پ.ن 3 : قسمتی که اضافه کردم رو تلفنی برا سعید خوندم ، بعد اینکه خوب گوش داد یه سری چیزای خیلی بی ناموسی بینمون رد و بدل شد که بعد از عبور از ممیزی به این شکل در اومد :

سعید : نه !
من : چی نه ؟!
- خوب تشکر نکردی ازم !
- جاااااااان این همه تشکر و تقدیر و دوغ و آبلیمو و فُلاااااان ... !!
- ببین تو باید خوب ِ خوب متوجه باشی که من ، دقت کردی ؟ من !! این کلمه رو ساختم و از روی سخاوت دادمش به تو .
- خب منم که همینو گفتم !
- نه ، خوب نگفتی ، یعنی یه جورایی کم گفتی !!
- یعنی الان چیکار کنم ؟
- چه میدونم مثلن تهش بنویس سعید خیلی مخلصتم ، چاکرتم ، خیلی لطف کردی به من، اسیرتم ، غلامتم ، خیلی خوشتیپی ...!! اینم بنویس که من متاهلم !!!
- چیز ِ دیگه ای هم اگه می خوای بگو سعید جان ، یه وقت تعارف نکنیا .
- نه دیگه ، همینقدر بسه فقط یادت نره ها تشکر هات حق ِ مطلبو ادا کنه !

پ.ن 4 : و اما در آخر از همه ی شمایی که شاید به این وبلاگ تعلق خاطری دارین ؛
این نوشتن های من گوشه ای از محبتتون رو جبران نمیکنه ، ازتون همیشه تشکر میکنم که تحملم می کنین .امیدوارم نظرتونو که راجع به این پست می نویسید این رو هم به من بگید که خودتون قبل از خوندن ِ این پست راجع به این واژه یا اسم چه فکر و برداشتی داشتین .

* * *

اینم از بخش جدیدکه اسمش شده : "ويترين ِ زَلم زينبو"
سارا :
دیگه نمی خوام به من فکر کنی فقط فکرت رو از ذهن من پاک کن .

دی ۳۰، ۱۳۸۸

پنجره

پشت ِ این پنجره جز « هیچ » ِِ بزرگ



«هیچ » ی نیست ...





" حسین پناهی "











ويترين ِ زَلم زينبو : سعید

چرا از من خوب تشکر نکردی؟!

دی ۲۶، ۱۳۸۸

دعای بارون

منتظریم بارون بیاد . اینجا همه از ته ِ دل منتظریم بارون بیاد .



می تونیم بریم بیرون و مثه میخ یه جا بایستیم و چترهایی که هیچکدوممون



نداریمو باز کنیم .



می تونیم کمی - فقط کمی - غیرت داشته باشیم و تا کمر در همین خاکی



که از حافظه ی بارون خالیه فرو بریم .



می تونیم با چشمایی که نداریم به یه نقطه از آسمون خیره شیم .



می تونیم اصلا ً دعا کنیم .



می تونیم دعا کنیم آسمون تار بشه ، کدر بشه ، سیاه بشه .



حالا فقط باید منتظر بشیم بارون بیاد .



نگرانی در اعماق ِ جان ِ ما پرسه زنان پیش دوید و چشمایی که نداشتیم



سرخ شد . می دونستیم با تصور کردن درست نمیشه . باید بارون می اومد



و نمیومد . اگه یکی از میون ِ همه ، فقط یکی ، درست منتظر نمی موند ،



بیرون نمی اومد و مثه میخ یه جا وا نمی استاد ، یا چتری رو که نداشتیم



باز نمی کرد، یکی تا کمر در همین خاکی که از حافظه ی بارون خالیه فرو



نمی رفت ، به یه نقطه از آسمون خیره نمی شد ، دعا نمی کرد آسمون تار



بشه کدر بشه سیاه بشه ، نمی شد .



همه ی ما بایست در یک مدار و خواست قرار می گرفتیم . تازه از اون موقع



می تونستیم منتظر بمونیم . حتماً یه جای کار می لنگید .



یه جای کار درست نبود و بنابراین نگاه ها به طرف ِ خودمون برگشت .



اما به این آسونی ها هم نبود . همه ی ما از نظر سن و موقعیت و تجربه و



وزن – حتی وزن – به هم شبیه بودیم . متهم کردن ِ یکی به معنای آن بود



که در درون ِ همه ی ما حداقل رگه ی کمرنگی از آن تمایل وجود داره که



سعی در مخفی نگه داشتنش داشتیم .



ناگاهان تمایل به بازگشت در اعماق ِ آوندهای تک تک ِ ما موج زد .



دوست داشتیم دوباره برگردیم به عقب و شروع به انتظار کشیدن بکنیم .



دوست داشتیم این بار بدون ِ نقص و با در نظر گرفتن ِ همه ی موارد و



جزئیات آسمان را تصور کنیم ، ابرهای باران زا را ، باد را احضار کنیم و در



توامان ِ رشباری آرام و شوقی فرو خورده - آقا من نبودم .



من از اینا جدا هستم . من اصلا ً هیچ وقت منتظر نبودم .



آخ سوختم !



M.R

دی ۲۵، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 5

قانون ِ بقا



به اُلاقی که مُرد و نمُرد





پایان ِ عمری سیخونک و نیش چوب ؛ [ گویند سَقَط شد ، به تحقیر . ]



گِرد ِ لشش مگس .



به زندگی و هم به مرگ گوش افکنده در بُردباری .



پاک تسلیم ِ آن قوه ی کور ،



شده قبض ِ روح ، وقت ِ چاشت . تازه چرچرش براه



ازین فَریز ، زمین پر علوفه ؛ سر در پیش ،



آهسته نیشزنان به سبزه ، چیزی سراغش آمد که ،



بی پیر ، هیچ وقت نمی آمد : آرامش .



عین ِ طاغوتی بازنشسته ، لاجون ، لب چش کن ِ جام ِ نیم تُهی .



مانده ازو همین پلاس و پالان .



خواه بگو سَقَط خواه قبض ِ روح ،



تهی شد ازو جام .



نه گوشش بدهکار ِ این سوگنامه دیگر ،



نه عین ِ خیالش . خوش به اقبالش !





از کتاب " گواهی عاشق اگر بپذیرند "

"قاسم هاشمی نژاد آملی"

پاییز 1373

دی ۲۳، ۱۳۸۸

مَ ُ ر د

كجا به ابرويت كمان شده ام كي چگونه چرا



مگر ببينَدم روز ِ آمده را در پوست نمي گنجم



از درزهايي در رفته ام تنگ با يك بغل سرما



وا شده افتاده نشانده برشانه ام عصب مي كشد



هَمه هَمه ي هُمايي در برم گم راه مي كني هر كه را راه آه



جانوري دور ِ چشم ها دودو مي زند و مي پلكد جان مي گيرد



چرا بهانه مي كني و نقب مي زني به نقابي از روزن هاي خيس



مي خواهم خواهش ِ ملتمس ِ يك ورق شوم و زرورق شوم در هواي سينه



مي خواستي سنگ شوم و سياه در شک ِ ميان ِ پرتاب و طواف



مي خواهم بياندازدم به حاشيه و دور دور ِ من بلاي فاحش هوا شود



مي خواستي گُر بگيرم و بگردم دور ِ چشم ها و نقاب و سنگ



سوگواري در ساعت رقص



دور ِ چشم هاي تو كوچه شد



تنگ نشسته اي و دگمه دگمه مشت ات باز كن پنجره را



حوالي ِ نرماي لاله ات جنجال شد



مرا به جنگ ببر



مرا به بند بكش



مرا به دار ِ سرم



همسرم



رنگ ِ خون ِ دل رنگ ِ لب رنگ ِ هيز ِ پنجره ي باز بسته



قبل از در قبل از از



قبل از هر حرفي



پوسته هايت را بشكاف زن سو سوزن مرگ



امشب را در شماتت ِ چشم هاي تو مي خوابم



اورادي براي تخت



به استقبال وطن برويد



نشانه ها سرگشته اند با شيون برويد



خيس از تب و تاب قطره قطره بغلتيد



شهود را تبخير كنيد با انهناي بدن برويد



درز ِ همين اوراد تَرَک بخوريد



برجستگي ها را بپوشانيد با چنگ زدن برويد



شانه هايتان را بالا بياندازيد



دست هایتان را احضار کنید



با صداي گلنگدن برويد



كشاله ها را باز كنيد



سنگ نبشته ها را آتش بزنيد



به بازخواني ِ لوحه هاي تن برويد



كمي آه كش برويد و با ناله سودا كنيد



در نيست ، ارواح غايبند ، راه ها به عقب مي روند



به چاه ِ تفسيرهاي روشن برويد



آژيرهاي كوتاه



واژه اي ادا نشده ام كه نک ِ زبانت گير كرده بودم



شوقي فروخورده با رد ِ ممتد ِ نبض



روي لب هاي تو زنده مي شوم



و چنگ مي زنم به ريسماني كه عاشق بالا مي برد



نام ام را مزه مزه كن !



M.R

دی ۲۰، ۱۳۸۸

هوای این روزهام ...

مثل آهی فرو رفته توی حنجره ام مدفونم



H.Khalili

دی ۱۹، ۱۳۸۸

نگفتنی

منتهي عليه تو ازدحام شد و چند و چقدر آرام مي شورد



سراسيمه تك تك صدا و سنگ ميريزد از شمايل



فراسوي عادت



چقدر آرام نشت مي كني چند تن؟



همه ي خواب هاي تو تعبير مي شد



اگر بيگانه بودي ! نبودي؟



بريز از كف دهانم تا نرماي ميانت ، ميانه ي هوس



تا از تو سر ميكشم براده هاي زنگ زده



سوداي خيس



گمي كه در تو ميپلكيد



خالي ِ خيالي رانده از پلك وامانده



بسوزان ! با شيار هاي سربي ِ يخ زده بر گونه ها



وما نقموا الا ان يو منوا بالله العزيز الحميد



تمام ِ راه هاي اين ميدان دور ِ تو من هم



ديوانه مي شوند راه و چاله



و چاه مي شوند و چيزي نمي شنوند



چيزي نمي بينند



دل دل ميكنم حوالي سر به داري عربده بكشم



هيز شوم خودم شوم



و چشم بدرانم



تا معماهاي تازه ای در ضيافت تن ات



كاش مي مردي



كاش پر مي كشيدي و آسمان از تو نشت مي كرد



ميدان و راه و چاله و چاه تو مي شدي



سرب و گلوله و ماشه وآه تو مي شدي



سر به دار مي شدي !



M.R

دی ۱۷، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 4

از هزار مزار ، یکی







از اینجا روایت گونه گون است :



برخی گفته اند به سنگسار نمرد ، گرماگرم بر دست ِ صاحب ِ شرع توبه یافت



و سپس به مرگ ِ عادی مُرد ، چنانکه مقدّر ِ او بود .



دیگران که خوش باورترند گویند: ذات ِ رحمان ِ حق استغاثه ها را شنید و دل بَراو



سوخت و به طُرفتالعینی ، چنانکه در یَد ِ اوست ، اسبابی چید تا از آن مهلکه بیرون



جَست . همه ، حرف ِ مفت .



زن ، چنانکه دانیم ، مُرد به مرگی رقتبار ، بُریده از امید و خاطره ، سراپا تسلیم ِ ،



حتی کمابیش مجذوب ِ ، آنچه ناروا می رفت بر دست ِ همشهریانش .



فراتر از خواب ِ همگان بود اینکه زانیه ای ، به هر حال ، منظور ِ نظر باشد و



مُقبلی آرمیده در جوار قرب .



مثل همیشه زن ها ، به سائقه ی غریزه ی بی خطاشان ، پیشاپیش بو برده بودند .



به روءیت چیزها دیدند که ، چار و ناچار ، خبر از کرامت ِ خاک داشت – باد که



بوی عنبر خام میبرد ؛ قبر که هر شبه نورباران .



یکروزه شهره شد به اینکه مقام ِ حاجت است و کارهای بسته می گشاید .



پس نیازشگه دخترانی شد که سینه بر سینه ی آن می مالیدند و ، از قضا چه



نورپاره ها در دل می یافتند ، چه مُرادهای همه حاصل .



دل های بسته ای که راه نمی بردند به راز ِ کائنات ، بیهوده سر ِ آن شدند که



سابقه ای نکوتر از برای خاک مرتب کنند . پس این قصه را در دهن ها انداختند که:



سیّده ای فاضله ، پیش از این دفن به باغچه ی بزرگ بود مشهور به مادر عبدلله و هم



بدو مبارک شد این خاک . غافل از این سودا که کس چیزی قیمتی باز نخرد تا



مگر چیزی بقیمت تر به او نفروشد.



القصه ، با قضای آسمان جفت و جور شد چونکه دخترانی بر سریر آن خاک نشستند



تا به داد ِ تن ، بهره ی عاشقان دهند ؛ هرچند ، در واقع ، واسطه ی روی خاک بودند



با زیر ِ خاک . و چون همانجا به خاک شدند مزار ِ بی بی دختران هنوز کم داشت



آنچه را که در خور ِ بساط ِ جلوه و جلال ِ دُنیَویست .



خاتونی ساده دل از دوده ی امیران ِ ترک یک روز واقعه ای دید به بیداری :



زن ِ جوانی پوشیده در شاره ی زرنگار ، با عطر ِ گیسوان عنبر خام و داغ ِ



ضربه هایی هنوز به پیشانی و بر گونه ها ، به ساختن ِ بنایی اشارتش داد .



چون همین گنبد ِ باشکوه را به پای بُرد که می دانید ، روزش کرانه کرد و خود نیز در



جوار ِ جمع ِ دختران آرَمید .



باری ،



به همت ِ آن خاک ِ پاک مستجاب شد دعای خاتون در حق ِ فرزندش ، شاه شجاع .



تاریخ گوید امیرکی بود این شاه شجاع ، از این ملوک طوایف که روزگار پروریده



و از یاد برده هزاران هزار . نام او اما زنده به این شد الی الاَبَد که ممدوح ِ



خواجه ی ما بود ،



محبوب ِ حافظ ِ شیراز .




"از کتاب ِ گواهی عاشق اگر بپذیرند"

"قاسم هاشمی نژاد آملی"

"نشر کتاب ایران 1373"

دی ۱۶، ۱۳۸۸

باز آمدم و برابرت بنشستم ...

و تو



دوباره به من باز آمدی ، بعد از نمی دانم چند سال و ماه و روز ...





" با درد بساز چون دوای تو منم



در کس منگر که آشنای تو منم



گر کشته شدی مگو که من کشته شدم



شکرانه بده که خون بهای تو منم





دل در بر من زنده برای غم ِ توست



بیگانه ی خلق و آشنای غم ِ توست



لطفی ست که می کند غمت با دلِ من



ورنه دلِ تنگ من چه جای غم توست "

دی ۱۲، ۱۳۸۸

لاطائلات

نتوانستم پشت اضافه دست بنشينم مست بر دست بايستم ودست



از تو و از دست بكشم كه مرا رنگي نبود و تو را نيرنگي .



نتوانستم تار و پود شوم عود شوم بسوزم و بسوزانم



تكه تكه مرثيه



چون گيسوي خيس ِ فريشتگاني كه با بوي تن ات قامت مي بندند



ميدانستم نميدانم ميداني كه از دور مي بينم دورت بگردم



از دست ِ تو به اين حال تا هاله اي كه نمي بيني هرگز و



نمي تواني حاشا كني مرا به اين روز انداخته اي و دور زدي



به كجا ؟ ديروز را نديدي و نمي بيني كه از دست ِ تو هنوز در



مي رود خود را به نفهمي مي زنم كه زنم ؟



نه فالي ، نه فريادي كه فنجان را هم نفهميدي كه غول از



پشت ِ شانه هاي من مي پريد و دور مي زد تا روي تو



دربست به سويم آمدي نمي دانستم ميداني كه از خالي ِ هجوم



قلب مي شد كه تقلب كنم و تب ِ تند را عرق بخورم به بالاي



تپه اي كه زن ترسيد.



مي دانستم مست نيستي كه از اول منگ بودم و گيج ِ تپه اي



كه هنوز تلو تلو مي افتد



مرگ مي دانم اگر گُر گرفته بودم سرم را به كدام سويت



برگردانم كور سويي ديدي ديد مي زند يواشكي



از پاره هاي تن ات پوشيده از معما



حالا باز هم آواز را بهانه كن و زنگ بزن كه مي خواهي



بخواني و يك گام ِ معلق ِ ديگر به خودت بياويز



روز به روز بهتر مي شدي و خودت را به خنگي و گيجي و



هر غلطي كه دلت مي خواهد بكني بكن اصلا ً نمي تواني



بخواني و بفهمي كه دارم به خودم آبكشيده عريان مي كنم



كه تو مثلا ً از حال به كجا رفته اي ؟



كه دست ات را ميان ِ پاهايت گذاشته اي كه شرم را بپوشاني



كه نيستي كه هيچ وقت بي بهانه از نقاب به ملافه اي كه پرت



مي شدي كه خيلي بالا رفته اي ،



نه



فروغ مي گفت " فرو رفته ام "



كه ما و من و تو ازبين رفته و هنوز گيج ِ اين مرداب ِ



آرام و رام اي كاش نفت مي شدي .



به بي خيالي ِ هراسناك عادت مي كنم كردم



كتمان نمي كنم درست آنجايي را كه نبايد دست گذاشته ام



و هنوز گُر مي گيرم كه دلت بسوزد .



نمي دانستم اين بازي در ميدان به هر طرفي كه راه ببندد



باز مي شود به دري كه از لاي پاهاي تو در رفت.



پرت شده ام از تپه اي كه ميدان ندارد درد



حالا خدا هم يواشكي از لاي پاهاي تو نگران است



مو لاي درزش فرو نمي رود



به عمد فكر كرده كه سرش را مثل كبك اداي باز در بياورد



سرش را به سنگ بكوبد كه مثل ِ آدم هاي اهلي دنبال ِ گلي



بگردد بي نام ، نه ، نه ، نه



حالا بخوان اگر صداي تو فكر برت داشته يا چيز ِ ديگري



كه نمي دانم



چحخجهععغفقثصضشسيبلاتنمكگوئدذرزطظشضصسطزيثقبرذلفغادئتعهنو.



حالا بخوان كه همه ي حروف را احضار كرده ام



بخوان مُردگي ِ ما زنده مي شود و چشم اش را به زور



باز نگه مي دارد كه به خاطرش حق دارم فردا را با صداي بلند



به زير بيايم اشتباه !



شكسته پهلوي مرده ها زل زده نگران ِ من چرا خفه خفه



مي نويسم و حالا برو آنطرف ِ ميز و زير چشمي سرخ شو مات



و زير چشمي بغض ِ فرو خورده را حلقه حلقه قهقهه



به روي خودت تف كن !



M.R

دی ۱۱، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 3

از عهد ِ خُردَکی، این داعی را واقعه ای عَجَب افتاده بود.



کس از حال ِ داعی واقف نی، پدر ِ من از من واقف نی.



می گفت : تو اوّلاً دیوانه نیستی. نمی دانم چه روش داری.



تربیت ِ ریاضت هم نیست و فلان نیست.



گفتم : یک سخن از من بشنو!



تو با من چنانی که خا یه ی بَط را زیر ِ مرغ ِ خانگی نهادند،



پرورد و بَط بچگان برون آورد. بَط بچگان کلان تَرَک شدند، با مادر به لب ِ جو آمدند،



در آب در آمدند. مادرشان مرغ ِ خانگی ست. لب لب ِ جو می رود، امکان ِ در آمدن



در آب نی. اکنون، ای پدر، من دریا می بینم مَرکب ِ من شده است و وطن و حال ِ من



این است. اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا و اگر نه،



برو بَر ِ مرغان ِ خانگی! و این تو را آویختن است.



گفت : با دوست چنین کنی با دشمن چه کنی؟





خا یه ی بط : تخم ِ اُردک / بط بچگان : جوجه اُردک

"مقالات شمس"


"شمس الدین محمد تبریزی"