دی ۰۷، ۱۳۸۸

خط فرضی

" امشب هزار چهره از این دل کشیده ام

یک چهره دل نشد همه باطل کشیده ام "


دکتر محسن اباذری



وقتی از همه کس و همه چیز خسته می شد می رفت سراغ نقاشی ،

این بار اما چند ماهی می شد که دست به رنگ نزده بود ، بوم را که از

پشت کمد در آورد کلی خاک رویش نشسته بود ، با پارچه کهنه ای که

همان پیراهن گلبهی رنگی بود که خیلی دوستش می داشت ( حیف که

تنگ شده بود براش ) خاک ِ روی بوم را تکاند و ته مهای کشو را دنبال ِ

قوطی های رنگ گشت . روی میز پارچه ای پهن کرد و بوم را رویش کذاشت

، هر بار به خودش قول داده بود اینبار یک سه پایه بخرد اما تا سه پایه

دلخواهش را پشت ویترین لوازم التحریر می دید می گفت :

همینطوری حالش بیشتره .

شروع به مالوندن رنگ ِ سفید روی بوم کرد .

- فکر کن داری رو دیوار نقاشی می کنی ، دستاتو هر جور دوست داری ببر

بالا و بیار پایین اینجوری کار یه دست در میاد .

توی سفیدی ِ گیج ِ بوم طرح ِ گنگ ِ یک فضای خیالی را تصور می کرد که

مدت ها خوره ی جانش شده بود ، بین ِ فاصله ی هوا گرفتن بوم ، رنگ ِ

دلخواهش را با قاطی کردن ِ قرمز ِ اُخرایی ، کمی سفید و مشکی ِ سیر به

دست آورده بود « بنفش ِ کبود » .

کم کم آسمان ِ گرگ و میش ِ غروب را روی بوم پیاده می کرد و توی آن

بی طرحی ِ مطلق این دستهاش بود که روی بوم حرکت میکرد و چشمهاش

که خیره مانده بود به دست ها . فکرش رفته بود سراغ ِ بچه ی ده – دوازده

ساله ای که برای اولین بار یک معلم غیر از معلم اصلی شان را در کلاس

تجربه می کرد .

- سلام بچه ها من معلم ِ هنر تون هستم اسمم هم ( روی تخته شروع به

نوشتن کرد )

بیشتر از اینکه حرفهاشو بشنوم تو نخ ِ قشنگیش بودم ، اون قد ِ متوسط ،

صورت ِ جذاب و سفیدی ِ مثل برف ِ دستهایی که از آستین بیرون می آمد

وقتی برای نوشتن روی تخته سیاه بالا می رفت . جلسه دومی که باهاش

کلاس داشتیم من ِ میز ِ آخری سر ِ میزِ اول دعوام شده بود!

به چه بهانه ای؟

- صداتونو نمی شنوم خانم !!

- ایرادی نداره تو برو سر ِ جات من میام آخر میشینم .

از اون به بعد بود که همیشه تا آخر سال کنارم روی اون نیمکت سبز چوبی

می نشست ، و من عاشق ِ بو ( نمی دونم چه بویی اما هنوز زیر دماغمه )

بوی تنش شده بودم . تنها دانش آموز کلاس پنجمی اون مدرسه بودم که

نقاشیم بهتر از همه بود و توی روزنامه دیواری ها و امتحانات ِ ثلث نفر اول

بودم ، تنها کسی هم بودم که تونستم بین اون همه بچه ی قد و نیم قد

خانم معلم رو بدون ِ مقنعه با اون موهای خرمایی رنگ ِ لَخت ِ بلند ، بدون

مانتو با اون بلوز ِ قرمز رنگ ( که کاش همش می پوشید) و شلوار سیاه ،

بدون ِ کفش حتی بدون جوراب ببینم ، با اون مچ پای سفید و بر آمدگی

درخشان ِ روی کف ِ پا و رگ ِ بر آمده آبی رنگ کنار قوزک پا ...

کمی آبی گوشه ی پالت ریخت تا آسمان ِ کار را شکل دهد ، قلم موی

درشتی را که هیچ وقت شماره اش را یاد نگرفت به دست گرفت و با

حالت کجی گوشه ای از آسمان را رنگ کرد .

به دستهاش خیره می شدم و و سوالهام هیچ وقت تمام نمی شد ،

می بردم توی آشپزخانه ، نون و پنیر یا اگر عصر بود آبمیوه یا چای برایم

می آورد ، وقت ِ طراحی با دقت به دست هام نگاه می کرد گاهی هم

دستش را روی مچم می گذاشت و با مدادی که توی دستم بود خطی

افقی و کمرنگ نزدیک به انتهای کار می کشید و می گفت :

- این خط فرضیه واسه اینکه زمینه و دور کار قاطی نشه بعد از تمام شدن

کار هم پاکش می کنی .

وقتی هم از کارم ایراد می گرفت یا با خنده مشت می زد به بازوم یا با دو

انگشت ِ شستش مثل ِ وقتی که سبیل آتشی درست می کنیم ابروهامو

می داد بالا و می گفت :

- حالا بهتر شد اخمت فرار کرد .

نقاشی کشیدنش را دوست داشتم ، حالت خاص ِ قلم گرفتنش

( چپ دست بود )، مدتها تمرین کرده بودم تا همانطور کج بنویسم و بکشم .

قوطه خوردن در همین احوال او را وا می داشت تا هرچه بیشتر کبودی

کارش را به سطح بکشاند و در افقی دور دست ، کنج ِ کار شمه ای از

تلالوءِ زرد رنگ خورشیدی که انگار هیچ وقت نتوانست به بادکنک ِ رها شده

در کار بتابد را پیاده کند. عاشق ِ بوی رنگ بود و با یک نفس ِ عمیق تمام ِ

بوی رنگ را به سر گیجه ای اضافه کرد که خبر ِ مرگ خانم معلم را به او

رسانده بود . تمام ِ انگشت هاش رنگ مالی شده بود و این کبودی زیر ِ

ناخن ها مثل ِ خون آرام آرام به دست ها و بازوان و تمام تنش می دوید ،

با صورتی کبود حالا نه به روبه رو نگاه می کرد و نه به چارپایه ای که دیگر

از رویش بلند شده بود ، فقط به خطی نگاه می کرد که کمی مانده به

انتهای کار پاکش نکرده بود .

ماندالایز / زمستان ۱۳۸۴

دی ۰۵، ۱۳۸۸

عاشورا

ای که به خود تنیده ای !



از ستم ِ اشقیاء



آب



مُیَسّر نشد .

دی ۰۴، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ...2

آدم را پرسیدند که:



« از روزگارعمرت کدام وقت خوشتر بود؟ »



گفت: « آن دویست سال که برسنگی برهنه نشسته بودم ،



و درفرقت بهشت نوحه و گریه می کردم.»



گفتند: « چرا؟ »



گفت: « زیرا که هر روز بامداد جبرئیل آمدی گفتی



ملک تعالی می گوید: ای آدم ، بنال ،



که من که آفریدگارم ناله و نوحه ی تو دوست می دارم. »



" حسین بن منصور حلاج "

"برگردان بیژن الهی"

دی ۰۱، ۱۳۸۸

تردید

کنار ِ واژه ایستاده ام





نمی دانم



بنویسم ات



حفظ ات کنم



یا فراموش ...

آذر ۳۰، ۱۳۸۸

یلدا

کاش ته نداشته باشه !

راستش می خواستم برای امشب یه پست قشنگ و به یاد موندنی بزارم .

یعنی می خواستم عاشقانه باشه !

به خودم گفتم مگه میشه توی این اوضاع عاشقانه هم نوشت ؟

ملت دارن شکنجه می شن و محکوم ، اونوقت تو بیای با یه پست عاشقانه آپ کنی ؟

بعد با خودم فکر کردم خب چه عیبی داره پستت هم عاشقانه باشه هم سیاسی ؟

خندم گرفت از اینکه ناخوداگاهم رفت به سالهایی که آدم ها وقتی پاشون تو سیاست

باز می شد زندگی خصوصی و عشق و ... معنای خودشو از دست می داد یعنی توی

فضای سازمانی ِ حزب ها اینجور چیزا فاجعه بود .

می خوام یه چیز ِ بلند بنویسم به بلندی ِ یلدا ، اسمش رو بذارم

" کاش ته نداشته باشه "

دوست ندارم اسم دیگه ای انتخاب کنم ، این اسم از چند وقت قبل که داشتم برای

دوستی کامنت میذاشتم افتاده توی ذهنم ، یه شعر بود که خیلی خوشم اومده بود

بعد که خواستم کامنت بذارم یکی از بیت هاشو دست کاری کردم :

"پاهام عادت ِ فرو رفتن دارند ...

تو که ته نداری ! "

این ته نداشتن تو با این بلندی یلدا و پاهای من همه باعث می شه که امشب سراغ

این نوشتن برم بعد به خودم بگم آخه من چی بنویسم که هم تو باشی هم من ،

هم همه ی دغدغه های این روزهام ؟

میرم سراغ حافظ ، آخه من چی میتونم بگم که اون نگفته باشه ؟

اما می ترسم ، این روزها به حافظ هم نمی شه اعتماد کرد ، می ترسم اون چیزی رو

که میخوام بهم نده ، اصلن چه معنی داره آدم بذاره یکی دیگه شعری رو که شاید دوست

نداشته باشه براش انتخاب کنه تو ی این کلنجار رفتن ها با خودم و حافظ ، دستم ،

دست راستم (داستانش رو که براتون گفتم ) بازم از دستم در میره و خودش دیوان

رو باز می کنه :



مصلحت دید ِ من آن است که یاران همه کار بگذارند و خم ِ طُرّه ی یاری گیرند

آذر ۲۹، ۱۳۸۸

سبز ها ایستاده می میرند ...

انا لله و انا الیه راجعون ...







" درستکار ِ عدالت پرست همیشه سعادتمند است ، ولی نادرست ِ ستم پیشه همیشه تیره روز

درستکار را بکوبید ، برنجانید ، داغ کنید ، کور سازید ، بیاویزید ...

باز هم از شما خوشبخت تر است "



این محرم ، محرمی دگر شده است

این روزها باید به عزای تو نشست ای پدر مقدس

و به یاد داشت تنها تو بودی بینشان که انسان بودی

و ایستادی در برابر کشتاری بی رحمانه

پیشگام بودی در صف جنبشی سبز

درود بر تو و روان پاکت

چه خوب با پر کشیدنت هم عاشورای امسال را عاشورایی کردی

عاشورایی شود این روزها ...

شرح این قصه دراز است

بره از عطر ِ دل انگیز ِ علف مست شده

گرگ با کهنه شبان همدل و همدست شده



قصه ی تازه ای از فاجعه آغاز شده

رو به ملجم صفتان قلعه دَرَش باز شده



کوفه یکبار ِ دگر محو ِ ظواهر شده است

این " علی " نیست ! ابوبکر ِ معاصر شده است



خوک ها پیرهن ِ بی یقه بر تن دارند

گرگهای دِه ِ ما چفیه به گردن دارند



پس کجا رفت سرافرازی ِ خاک ات ؟ موءمن

حرمت ِ چفیه و پوتین و پلاک ات ؟ موءمن



تا کجا بر همه و خویش کَلَک باید زد ؟

بر چنین زخم شب و روز نمک باید زد ...



" یاغی تبار "

آذر ۲۷، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ...

"هر چه گفتند گویندگان ، پوست ِ الف خاییدند"


خدای را بندگانند که ایشان را در حجاب آرَد ، با ایشان اسرار گوید .

مرا آن شیخ اوحد به سَماع بردی و تعظیم ها کردی و باز به خلوت ِ خود درآوردی .

روزی ، گفت : « چه باشد اگر به ما باشی ؟ »

گفتم : « به شرط ِ آن که آشکارا بنشینی و شُرب کنی پیش ِ مُریدان و من نخورم . »

گفت : « تو چرا نخوری ؟ »

گفتم : « تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت »

گفت : « نتوانم »

بعد از آن ، کلمه ای گفتم ، سه بار دست بر پیشانی زد .

هر چه گویند گویندگان ، پوست ِ « الف » خاییدند ، هیچ معنی ِ « الف » فهم نکردند – زیرا که مردی نداشتند .

همان حکایت ِ سوزنگر است که دوستی داشت « عِنّین » ، خلق را و خویشان را از عِنّینی ِ او خبر نبود : به ریش و سَبلَت ِ او مغرور شدند . دختر ِ چو صد هزار نگار با او عقد کردند و عروسی کردند ، البته مقدور نمی شد نزدیکی کردن .

چون سخت عاجز شد ، بر ِ این دوست ِ سوزنگر آمد که همراز ِ او بود از کودکی و گفت که « مرا مَحرَم تویی . احوال ِ من چنین است . اکنون ، شبانگاه با من بیایی و جامه های من درپوشی و مرا از این صُداع برهانی . ولیکن چون در خلوت درآیی سخن نگو هیچ ، تا فهم نکند و چراغ را بنشانی – که مرا معهود است چراغ نشاندن ، وقت ِ خواب . »

گفت : « هزار خدمت کنم . »

چون در خلوت رفت چراغ را بکُشت و زود در جامه خواب درآمد . دختر پنداشت که همان شوهر ِ عِنّین است . چون بر ِ او نشست ، دلیر میان ِ پا باز کرد . او فرو برد . بانگ برآمد و فریاد و زاری . واویلا گفت .

شوهر از برون ِ در می گوید که « ای زنک ِ قحبه ، پنداری که منم که جگرم خون کردی؟ این سوزنگر است که آهن را می شکافد و سوراخ سوراخ می کند . »

****

عِنّین : ناتوان ِ جنسی / صُداع : درد سر

مقالات شمس

شمس الدین محمد تبریزی

از این هفته هرجمعه منتظر حکایتی دیگر باشید .

آذر ۲۶، ۱۳۸۸

گربه ی کوچک من

" ذره بين روي نقشه روي ميز بود



نکته ريز بود :

- اينجا مادر زادي ايران است .

اصلن اگر دوباره به آن روزها برگردم (منظورم کودکي ست)

پاي سردرگم ِ مادرم را مي بوسم ! "



M . R

آذر ۲۳، ۱۳۸۸

بدون حتی پاره ای توضیح !

احتمالن پشت ِ اين در هاي بسته که بسته مانده بود

شياطين ِ رجيم ترتيب فرشتگان رحيم را داده اند ...



M . R

آذر ۲۱، ۱۳۸۸

یکی سنگی انداخت تو چاه ...

کمی از حجم این انقباض کم کن

دستی از دور تکانه های دلم می شود

چشم که باز می کنم نیل از روی پاهام رد می شود

و شبها که خوابم ، آمازون برعکس روی صورتم رشد می کند

دلم سنگی کوچک است که دختر بچه ای نئاندرتال

توی غاری انداخت

و هنوز تکانه های سنگی اش را

مدیون خاطره آفتاب است

جاری ، روی پاهای برعکس درخت می دوم

تو که نیستی این پسرک نئاندرتال

هنوز در فاصله لمس انگشتهات

و حجم سیال نیل به درختان مسیر چنگ می اندازد

مبهوت انقباض انگشتهات

که چرا حرکت آهسته موهات

توی هیچ وبلاگی ثبت نشده !

"احسان رضایی"

آذر ۱۹، ۱۳۸۸

اودکلن وحید

توی آینه به خودت نگاه میکنی و از ریختِ جدیدت خنده ت می گیره ، یه سبیل شبیه فرمون ِ دوچرخه 28 با یه لنگر زیرش ، موهاتو شونه میکنی و متوجه پسروی پیشونیت میشی بعد قسمت ِ جلوشو طوری تاب میدی که حتی خودت هم نفهمی واسه پوشوندن کچلی این کار رو کردی یا مدل ِِ موهاته...!

ژاکت جدیدت رو تنت میکنی ، اودکلنِ وحید رو که از بوش خیلی خوشت میاد از کشو در میاری ، البته روزهای اول به این خوش بویی ها نبود ، فکر می کردی ، فکر می کردی که نه !! مطمئن بودی از این اودکلن درِ پیت هاست که وحید واسه رفع ِ تکلیف ِ کادوی تولد از دست فروشی ، خریده و کادوش کرده ،حالا بعدِ این همه وقت بیشتر ِ خاطره های ِ خوش ِ یک سال ِ گذشته رو با این بو به یاد میاری انگار هر وقت این بو به مشامت می رسه باید چیز ِ خوبی پیش روت باشه !! روز خوب ، شبِ خوب ، دیدن ِ یه آدم ِ خوب ، یه اتفاق ِخوب یا هرچیزی که ممکنه از نظر ِ تو خوب باشه...

حالا هم داره تموم میشه این اودکلنی که هیچ وقت مارکش یادت نمی مونه دوست داری همه ی عطر فروشی ها و دست فروشی ها رو بگردی و آقا اودکلن ِ وحید دارین ؟ خانم اودکلن ِ وحید دارین ؟ ...

بخش هایی از داستان ماندالایز ۷

آذر ۱۶، ۱۳۸۸

16

آنطرف آزادی و

خندق

فقط یک گام بود !

گرچه تنها شد قفس / اما پریدن

دام بود !

دام بود اما پریدن

بال ها را زنده کرد

درحقیقت نفس ِ این پرواز خود فرجام بود .


" علی عبدالرضایی "

آذر ۱۴، ۱۳۸۸

انفرادی 4

پيش ِروي من كلام را ترتيب داده بايست ،

بايست و صفحات را سياه كن ،

بايست و آسمان ِ مرده را ، پنجره اي را كه نيست ،

خودت را و سياهي را سياه كن .

حالا در حضورت ـ آواره ي تقصير هاي خويش - حاضرم ،

آيا تو راچشمان ِ آدميزاد است كه اين گونه مرا

به الواح نانوشته حوالت ميدهد؟

حرفي نبود كه صداي تو رو با صدايي كه در من

عوض شده بود عوضي بگيرم ،

دلم را به ادامه ي ماجرا بسپارم

و به شيوه ي خودم تعبير كنم .

*****

حرفي نبود كه تازيانه ي ناگاهان را جستجو كنم

و در ثانيه هاي مرگي ديگر كودكي ام را سپري كنم .

از سر پنجه هاي خون آلود ِ زمين شرارت مي بارد .

به امتحان ِ بيگناهان لودگي مي كنم

و جهان را به دست تو ميدهم

تا روي ِ حاكمان را بپوشاني .

حرفي نيست

كه مرا چشماني است تا دهانم را باز ميكنم ،

مجرم مي شوي و فاسق .

به آسمان اشاره مي كنم

تا براي خانه ي تازه ات مثالي بياورم .

M.R