دی ۲۶، ۱۳۸۸

دعای بارون

منتظریم بارون بیاد . اینجا همه از ته ِ دل منتظریم بارون بیاد .



می تونیم بریم بیرون و مثه میخ یه جا بایستیم و چترهایی که هیچکدوممون



نداریمو باز کنیم .



می تونیم کمی - فقط کمی - غیرت داشته باشیم و تا کمر در همین خاکی



که از حافظه ی بارون خالیه فرو بریم .



می تونیم با چشمایی که نداریم به یه نقطه از آسمون خیره شیم .



می تونیم اصلا ً دعا کنیم .



می تونیم دعا کنیم آسمون تار بشه ، کدر بشه ، سیاه بشه .



حالا فقط باید منتظر بشیم بارون بیاد .



نگرانی در اعماق ِ جان ِ ما پرسه زنان پیش دوید و چشمایی که نداشتیم



سرخ شد . می دونستیم با تصور کردن درست نمیشه . باید بارون می اومد



و نمیومد . اگه یکی از میون ِ همه ، فقط یکی ، درست منتظر نمی موند ،



بیرون نمی اومد و مثه میخ یه جا وا نمی استاد ، یا چتری رو که نداشتیم



باز نمی کرد، یکی تا کمر در همین خاکی که از حافظه ی بارون خالیه فرو



نمی رفت ، به یه نقطه از آسمون خیره نمی شد ، دعا نمی کرد آسمون تار



بشه کدر بشه سیاه بشه ، نمی شد .



همه ی ما بایست در یک مدار و خواست قرار می گرفتیم . تازه از اون موقع



می تونستیم منتظر بمونیم . حتماً یه جای کار می لنگید .



یه جای کار درست نبود و بنابراین نگاه ها به طرف ِ خودمون برگشت .



اما به این آسونی ها هم نبود . همه ی ما از نظر سن و موقعیت و تجربه و



وزن – حتی وزن – به هم شبیه بودیم . متهم کردن ِ یکی به معنای آن بود



که در درون ِ همه ی ما حداقل رگه ی کمرنگی از آن تمایل وجود داره که



سعی در مخفی نگه داشتنش داشتیم .



ناگاهان تمایل به بازگشت در اعماق ِ آوندهای تک تک ِ ما موج زد .



دوست داشتیم دوباره برگردیم به عقب و شروع به انتظار کشیدن بکنیم .



دوست داشتیم این بار بدون ِ نقص و با در نظر گرفتن ِ همه ی موارد و



جزئیات آسمان را تصور کنیم ، ابرهای باران زا را ، باد را احضار کنیم و در



توامان ِ رشباری آرام و شوقی فرو خورده - آقا من نبودم .



من از اینا جدا هستم . من اصلا ً هیچ وقت منتظر نبودم .



آخ سوختم !



M.R

0 نظرات: