دی ۱۹، ۱۳۸۸

نگفتنی

منتهي عليه تو ازدحام شد و چند و چقدر آرام مي شورد



سراسيمه تك تك صدا و سنگ ميريزد از شمايل



فراسوي عادت



چقدر آرام نشت مي كني چند تن؟



همه ي خواب هاي تو تعبير مي شد



اگر بيگانه بودي ! نبودي؟



بريز از كف دهانم تا نرماي ميانت ، ميانه ي هوس



تا از تو سر ميكشم براده هاي زنگ زده



سوداي خيس



گمي كه در تو ميپلكيد



خالي ِ خيالي رانده از پلك وامانده



بسوزان ! با شيار هاي سربي ِ يخ زده بر گونه ها



وما نقموا الا ان يو منوا بالله العزيز الحميد



تمام ِ راه هاي اين ميدان دور ِ تو من هم



ديوانه مي شوند راه و چاله



و چاه مي شوند و چيزي نمي شنوند



چيزي نمي بينند



دل دل ميكنم حوالي سر به داري عربده بكشم



هيز شوم خودم شوم



و چشم بدرانم



تا معماهاي تازه ای در ضيافت تن ات



كاش مي مردي



كاش پر مي كشيدي و آسمان از تو نشت مي كرد



ميدان و راه و چاله و چاه تو مي شدي



سرب و گلوله و ماشه وآه تو مي شدي



سر به دار مي شدي !



M.R

0 نظرات: