تیر ۰۸، ۱۳۸۹

همه چیز نسبی است


توی این سر و صدایی که شاهدش هستی نکته ی مهم این است که کلماتم توی این صفحه ی سفید حک می شوند ( چه خوشبختی کوچکی ! نه ؟ ) به همین چیزهای کوچک خو کرده ام مثل بستنی خوردن گوشه ی یک مغازه یا دقیق شدن به چشمهای بچه ها ی کوچکی که زل می زنند به آدم یا خوابیدن با یک پتوی عجیب و غریب !
زندگی انگار در همین روز مرگی ها خلاصه می شود ...
وقتی دستی قلم را احاطه می کند کلمات ناگزیرند ، ناگزیرند و اسیر مثل بازخوانی تن خودم !
اسیریم تا هیچ چیز ناگفته نماند ، پشت میله های ساختگی خودمان با یک موجود مثلا فرا طبیعی در حال بده بستانیم و این ، همین ، همین اعتراضی که می کنیم و همین اخمی که او می کند ما را پیش می برد . تنها چیزی که می ماند این است که یک کلمه برایت به یادگار بگذارم . کلمه ای ناگفته . کلمه ای که همیشه ناگفته خواهد ماند :
آمین !

قصار :
من نمی گم که ...
چون نمی خوام بگم که ...

تیر ۰۳، ۱۳۸۹

من باب کوچ نشینی ِ ما

حکایت کوچ نشینی و بی منزلی ما شده همون حکایت نفرین ِ بی سرزمینی ِ قومِ موسی ( آهنگ ِ بی سرزمین تر از باد ، لطفا ) . من فکر می کنم ، یعنی یه جورایی یقین دارم که مشکل ما همون تمدن بی صاحابیه که تا یه سرخوردگی اجتماعی و سیاسی و ... نصیبمون میشه ، سنگ ِ دو هزار و پونصد ساله ش رو به کف پامون می کشیم و به واقع ( سلام عرض کردیم جناب حاج رضایی ) فقط خودمون و خر کردیم با این ژست تمدن ِ کوفتی .
اصلا همه ی تقصیرا به دوش ِ کوروش ِ جاکشه که اگر از همون اولش این بساط پادشاهی رو علم نمی کرد چه بسا ما از همون اول تا به امروز ناچار نمی شدیم که پادشاه داشته باشیم و ناگزیر عده ی کثیری هم پاچه خوار و مجیز کش و ... کش و ... فرقی هم نداره قبلنا پادشاه از خودمون بود و بر ما بود ، بعدنا یه عرب ِ سوسمار خور و باز هم بر ما ، الانا ...
به قول یه دوستی که میگه :
ما دل به خدایان حق باخته بودیم
اسلام شما زانیه ها کافرمان کرد
در جاده ی ابریشم ما عشق گذر داشت
عمامه ی آقا زد و بی عابرمان کرد ...

اونوقت حالا مجبور میشیم برا نگه داشتن یه جای مجازی و خصوصی که حکم همون دفتر خاطرات بچگی هامونو داره به جای فیلتر بنویسیم فی ل ت ر و به جای اسم بردن از هر الاقی از واژه هایی چون مموت و ماموت و آقا و خانم و ... و یا حتی به جای جمهوری اسلامی ایران بنویسیم ج . ا
آخه این مملکته ما داریم توش می میریم ؟
آهای برادر / خواهر / یا هر الاقی که هستی
نکن
فیلتر نکن
ما دلامون لای فیلتراتون گیر میکنه
یا در نمیاد یا پاره پاره میشه تا درآد .

خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

ترس ، همیشه هست !



رگ شقیقه اش بیرون زده بود و با چشمهای وق زده نگاهش می کرد ،
زن حامله بود ، می ترسید .
باید از این اتاق به آن اتاق فرار کند ، برود توی اتاق خودش ، گوشه ی تخت بنشیند ، پاهایش را توی شکمش جمع کند ، ساعد دست هایش را روی گوش ها بگیرد و پنجه هایش را روی سرش قفل کند و گریه کند .
صدای نفس های مرد را بالای سرش حس می کرد و سنگینی ِ نگاهی که آزارش می داد .
اشک توی چشم هایش جمع شده بود ، توی آینه به خودش نگاه می کرد و از تصویر تار ی که صورت اش را می ساخت متنفر می شد ، قیچی را بالا آورد و ذره ذره موهایش را از ته قیچی کرد .
مرد ، با چشمهای گرد شده نگاهش کرد ،
زن حامله بود ، می ترسید .
باید دستهایش را بگذارد روی گوشها یش و جیغ بکشد ، خودش را از دستهای مرد بیرون بکشد و برود توی حمام در را قفل کند ، پشتش را بچسباند به کاشی ها و آرام آرام همراه با ریختن اشک هایش سُر بخورد و بنشیند روی سرامیک ها پاهایش را دراز کند ، صدای کوبیدن در حمام توی سرش بپیچد ، آب بینی اش را بالا بکشد ، آب بینی به بغض توی گلو یش اضافه شود و سرفه اش بگیرد . 

 از این خونه بدم میاد ، از تو بدم میاد ، از این زندگی بدم میاد ، از این حموم ، از بوی این لخته های خون ، از این کاشی ها بدم میاد ، سردمه  ، سرم درد میکنه ، چرا هیشکی به دادم نمی رسه ؟ 
 نمی تونم ، می فهمی ؟ نمی تونم ...
چشمهایش وق زده نگاهم می کردند .
من حامله بودم ، ترسیدم .
 اینکه موهاتو زده باشی ، اشک ریخته باشی و حالا بشینی اینجا ، گوشه ی حموم ، اینکه با یه چیز   خیالی حرف زده باشی ، اینکه بشینی روی یه تشت پلاستیکی آبی رنگ ِ زشت بچه ی مُردَ تو  بندازی  توش ، اینکه از حموم بدت بیاد ، از بوی خون بدت بیاد ، از زندگیت بدت بیاد ، اینکه سردت بشه حتی  سرت درد بگیره چیزی رو عوض نمی کنه ، باید این رو قبول کنی گاهی وقت ها کاری از دستت بر نمیاد   ،  باید  شروع به گول زدن خودت کنی ، به بی اهمیت ترین ِ چیزها عادت کنی و فکر کنی زندگی ت  بدون  این ها چیزی کم داره و این طوری همه چیز رو زود فراموش کنی ...

 ادامه دارد ...


ویترین زلم زینبو : الهام
 احتمالا بخاطر نوشتن مطالب غیر اخلاقی (!!!!) فی لتر شدی !!!!! 


قصار : اهورا دیدار
 و دیگر روزنامه ای در کار نیست ... 





خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

هزار نفرین


ابراهيم و اسماعيل ، هر دو در يك تن بودند ، با من ، پس گفتم :
ابراهيم ، اسماعيلت را قربان كن ، كه وقت ، وقت قربان كردن است.
قرباني كردم در اين قربانگاه، و جوهر اين دفتر، خون اسماعيل است ،
پسري كه نداريم، دريغ كه گوسفندي از غيب نرسيد براي ذبح ،
قلم ني ، از نيستان مي رسيد ني در كفم روان ، ني خود ، نفير داشت،
نفس از من بود ، نه نغمه، من مي دميدم چون دم زدم دم به دم.


 

هزار دستان- علي حاتمي
ای بلاگر عزیز :
 و من دوباره به تو باز آمدم ( حالا بماند که فیلتر شدم و مجبور به باز آمدن )  در هر حال آمدنم را عشق است .