دی ۰۷، ۱۳۸۸

خط فرضی

" امشب هزار چهره از این دل کشیده ام

یک چهره دل نشد همه باطل کشیده ام "


دکتر محسن اباذری



وقتی از همه کس و همه چیز خسته می شد می رفت سراغ نقاشی ،

این بار اما چند ماهی می شد که دست به رنگ نزده بود ، بوم را که از

پشت کمد در آورد کلی خاک رویش نشسته بود ، با پارچه کهنه ای که

همان پیراهن گلبهی رنگی بود که خیلی دوستش می داشت ( حیف که

تنگ شده بود براش ) خاک ِ روی بوم را تکاند و ته مهای کشو را دنبال ِ

قوطی های رنگ گشت . روی میز پارچه ای پهن کرد و بوم را رویش کذاشت

، هر بار به خودش قول داده بود اینبار یک سه پایه بخرد اما تا سه پایه

دلخواهش را پشت ویترین لوازم التحریر می دید می گفت :

همینطوری حالش بیشتره .

شروع به مالوندن رنگ ِ سفید روی بوم کرد .

- فکر کن داری رو دیوار نقاشی می کنی ، دستاتو هر جور دوست داری ببر

بالا و بیار پایین اینجوری کار یه دست در میاد .

توی سفیدی ِ گیج ِ بوم طرح ِ گنگ ِ یک فضای خیالی را تصور می کرد که

مدت ها خوره ی جانش شده بود ، بین ِ فاصله ی هوا گرفتن بوم ، رنگ ِ

دلخواهش را با قاطی کردن ِ قرمز ِ اُخرایی ، کمی سفید و مشکی ِ سیر به

دست آورده بود « بنفش ِ کبود » .

کم کم آسمان ِ گرگ و میش ِ غروب را روی بوم پیاده می کرد و توی آن

بی طرحی ِ مطلق این دستهاش بود که روی بوم حرکت میکرد و چشمهاش

که خیره مانده بود به دست ها . فکرش رفته بود سراغ ِ بچه ی ده – دوازده

ساله ای که برای اولین بار یک معلم غیر از معلم اصلی شان را در کلاس

تجربه می کرد .

- سلام بچه ها من معلم ِ هنر تون هستم اسمم هم ( روی تخته شروع به

نوشتن کرد )

بیشتر از اینکه حرفهاشو بشنوم تو نخ ِ قشنگیش بودم ، اون قد ِ متوسط ،

صورت ِ جذاب و سفیدی ِ مثل برف ِ دستهایی که از آستین بیرون می آمد

وقتی برای نوشتن روی تخته سیاه بالا می رفت . جلسه دومی که باهاش

کلاس داشتیم من ِ میز ِ آخری سر ِ میزِ اول دعوام شده بود!

به چه بهانه ای؟

- صداتونو نمی شنوم خانم !!

- ایرادی نداره تو برو سر ِ جات من میام آخر میشینم .

از اون به بعد بود که همیشه تا آخر سال کنارم روی اون نیمکت سبز چوبی

می نشست ، و من عاشق ِ بو ( نمی دونم چه بویی اما هنوز زیر دماغمه )

بوی تنش شده بودم . تنها دانش آموز کلاس پنجمی اون مدرسه بودم که

نقاشیم بهتر از همه بود و توی روزنامه دیواری ها و امتحانات ِ ثلث نفر اول

بودم ، تنها کسی هم بودم که تونستم بین اون همه بچه ی قد و نیم قد

خانم معلم رو بدون ِ مقنعه با اون موهای خرمایی رنگ ِ لَخت ِ بلند ، بدون

مانتو با اون بلوز ِ قرمز رنگ ( که کاش همش می پوشید) و شلوار سیاه ،

بدون ِ کفش حتی بدون جوراب ببینم ، با اون مچ پای سفید و بر آمدگی

درخشان ِ روی کف ِ پا و رگ ِ بر آمده آبی رنگ کنار قوزک پا ...

کمی آبی گوشه ی پالت ریخت تا آسمان ِ کار را شکل دهد ، قلم موی

درشتی را که هیچ وقت شماره اش را یاد نگرفت به دست گرفت و با

حالت کجی گوشه ای از آسمان را رنگ کرد .

به دستهاش خیره می شدم و و سوالهام هیچ وقت تمام نمی شد ،

می بردم توی آشپزخانه ، نون و پنیر یا اگر عصر بود آبمیوه یا چای برایم

می آورد ، وقت ِ طراحی با دقت به دست هام نگاه می کرد گاهی هم

دستش را روی مچم می گذاشت و با مدادی که توی دستم بود خطی

افقی و کمرنگ نزدیک به انتهای کار می کشید و می گفت :

- این خط فرضیه واسه اینکه زمینه و دور کار قاطی نشه بعد از تمام شدن

کار هم پاکش می کنی .

وقتی هم از کارم ایراد می گرفت یا با خنده مشت می زد به بازوم یا با دو

انگشت ِ شستش مثل ِ وقتی که سبیل آتشی درست می کنیم ابروهامو

می داد بالا و می گفت :

- حالا بهتر شد اخمت فرار کرد .

نقاشی کشیدنش را دوست داشتم ، حالت خاص ِ قلم گرفتنش

( چپ دست بود )، مدتها تمرین کرده بودم تا همانطور کج بنویسم و بکشم .

قوطه خوردن در همین احوال او را وا می داشت تا هرچه بیشتر کبودی

کارش را به سطح بکشاند و در افقی دور دست ، کنج ِ کار شمه ای از

تلالوءِ زرد رنگ خورشیدی که انگار هیچ وقت نتوانست به بادکنک ِ رها شده

در کار بتابد را پیاده کند. عاشق ِ بوی رنگ بود و با یک نفس ِ عمیق تمام ِ

بوی رنگ را به سر گیجه ای اضافه کرد که خبر ِ مرگ خانم معلم را به او

رسانده بود . تمام ِ انگشت هاش رنگ مالی شده بود و این کبودی زیر ِ

ناخن ها مثل ِ خون آرام آرام به دست ها و بازوان و تمام تنش می دوید ،

با صورتی کبود حالا نه به روبه رو نگاه می کرد و نه به چارپایه ای که دیگر

از رویش بلند شده بود ، فقط به خطی نگاه می کرد که کمی مانده به

انتهای کار پاکش نکرده بود .

ماندالایز / زمستان ۱۳۸۴

دی ۰۵، ۱۳۸۸

عاشورا

ای که به خود تنیده ای !



از ستم ِ اشقیاء



آب



مُیَسّر نشد .

دی ۰۴، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ...2

آدم را پرسیدند که:



« از روزگارعمرت کدام وقت خوشتر بود؟ »



گفت: « آن دویست سال که برسنگی برهنه نشسته بودم ،



و درفرقت بهشت نوحه و گریه می کردم.»



گفتند: « چرا؟ »



گفت: « زیرا که هر روز بامداد جبرئیل آمدی گفتی



ملک تعالی می گوید: ای آدم ، بنال ،



که من که آفریدگارم ناله و نوحه ی تو دوست می دارم. »



" حسین بن منصور حلاج "

"برگردان بیژن الهی"

دی ۰۱، ۱۳۸۸

تردید

کنار ِ واژه ایستاده ام





نمی دانم



بنویسم ات



حفظ ات کنم



یا فراموش ...

آذر ۳۰، ۱۳۸۸

یلدا

کاش ته نداشته باشه !

راستش می خواستم برای امشب یه پست قشنگ و به یاد موندنی بزارم .

یعنی می خواستم عاشقانه باشه !

به خودم گفتم مگه میشه توی این اوضاع عاشقانه هم نوشت ؟

ملت دارن شکنجه می شن و محکوم ، اونوقت تو بیای با یه پست عاشقانه آپ کنی ؟

بعد با خودم فکر کردم خب چه عیبی داره پستت هم عاشقانه باشه هم سیاسی ؟

خندم گرفت از اینکه ناخوداگاهم رفت به سالهایی که آدم ها وقتی پاشون تو سیاست

باز می شد زندگی خصوصی و عشق و ... معنای خودشو از دست می داد یعنی توی

فضای سازمانی ِ حزب ها اینجور چیزا فاجعه بود .

می خوام یه چیز ِ بلند بنویسم به بلندی ِ یلدا ، اسمش رو بذارم

" کاش ته نداشته باشه "

دوست ندارم اسم دیگه ای انتخاب کنم ، این اسم از چند وقت قبل که داشتم برای

دوستی کامنت میذاشتم افتاده توی ذهنم ، یه شعر بود که خیلی خوشم اومده بود

بعد که خواستم کامنت بذارم یکی از بیت هاشو دست کاری کردم :

"پاهام عادت ِ فرو رفتن دارند ...

تو که ته نداری ! "

این ته نداشتن تو با این بلندی یلدا و پاهای من همه باعث می شه که امشب سراغ

این نوشتن برم بعد به خودم بگم آخه من چی بنویسم که هم تو باشی هم من ،

هم همه ی دغدغه های این روزهام ؟

میرم سراغ حافظ ، آخه من چی میتونم بگم که اون نگفته باشه ؟

اما می ترسم ، این روزها به حافظ هم نمی شه اعتماد کرد ، می ترسم اون چیزی رو

که میخوام بهم نده ، اصلن چه معنی داره آدم بذاره یکی دیگه شعری رو که شاید دوست

نداشته باشه براش انتخاب کنه تو ی این کلنجار رفتن ها با خودم و حافظ ، دستم ،

دست راستم (داستانش رو که براتون گفتم ) بازم از دستم در میره و خودش دیوان

رو باز می کنه :



مصلحت دید ِ من آن است که یاران همه کار بگذارند و خم ِ طُرّه ی یاری گیرند

آذر ۲۹، ۱۳۸۸

سبز ها ایستاده می میرند ...

انا لله و انا الیه راجعون ...







" درستکار ِ عدالت پرست همیشه سعادتمند است ، ولی نادرست ِ ستم پیشه همیشه تیره روز

درستکار را بکوبید ، برنجانید ، داغ کنید ، کور سازید ، بیاویزید ...

باز هم از شما خوشبخت تر است "



این محرم ، محرمی دگر شده است

این روزها باید به عزای تو نشست ای پدر مقدس

و به یاد داشت تنها تو بودی بینشان که انسان بودی

و ایستادی در برابر کشتاری بی رحمانه

پیشگام بودی در صف جنبشی سبز

درود بر تو و روان پاکت

چه خوب با پر کشیدنت هم عاشورای امسال را عاشورایی کردی

عاشورایی شود این روزها ...

شرح این قصه دراز است

بره از عطر ِ دل انگیز ِ علف مست شده

گرگ با کهنه شبان همدل و همدست شده



قصه ی تازه ای از فاجعه آغاز شده

رو به ملجم صفتان قلعه دَرَش باز شده



کوفه یکبار ِ دگر محو ِ ظواهر شده است

این " علی " نیست ! ابوبکر ِ معاصر شده است



خوک ها پیرهن ِ بی یقه بر تن دارند

گرگهای دِه ِ ما چفیه به گردن دارند



پس کجا رفت سرافرازی ِ خاک ات ؟ موءمن

حرمت ِ چفیه و پوتین و پلاک ات ؟ موءمن



تا کجا بر همه و خویش کَلَک باید زد ؟

بر چنین زخم شب و روز نمک باید زد ...



" یاغی تبار "

آذر ۲۷، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ...

"هر چه گفتند گویندگان ، پوست ِ الف خاییدند"


خدای را بندگانند که ایشان را در حجاب آرَد ، با ایشان اسرار گوید .

مرا آن شیخ اوحد به سَماع بردی و تعظیم ها کردی و باز به خلوت ِ خود درآوردی .

روزی ، گفت : « چه باشد اگر به ما باشی ؟ »

گفتم : « به شرط ِ آن که آشکارا بنشینی و شُرب کنی پیش ِ مُریدان و من نخورم . »

گفت : « تو چرا نخوری ؟ »

گفتم : « تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت »

گفت : « نتوانم »

بعد از آن ، کلمه ای گفتم ، سه بار دست بر پیشانی زد .

هر چه گویند گویندگان ، پوست ِ « الف » خاییدند ، هیچ معنی ِ « الف » فهم نکردند – زیرا که مردی نداشتند .

همان حکایت ِ سوزنگر است که دوستی داشت « عِنّین » ، خلق را و خویشان را از عِنّینی ِ او خبر نبود : به ریش و سَبلَت ِ او مغرور شدند . دختر ِ چو صد هزار نگار با او عقد کردند و عروسی کردند ، البته مقدور نمی شد نزدیکی کردن .

چون سخت عاجز شد ، بر ِ این دوست ِ سوزنگر آمد که همراز ِ او بود از کودکی و گفت که « مرا مَحرَم تویی . احوال ِ من چنین است . اکنون ، شبانگاه با من بیایی و جامه های من درپوشی و مرا از این صُداع برهانی . ولیکن چون در خلوت درآیی سخن نگو هیچ ، تا فهم نکند و چراغ را بنشانی – که مرا معهود است چراغ نشاندن ، وقت ِ خواب . »

گفت : « هزار خدمت کنم . »

چون در خلوت رفت چراغ را بکُشت و زود در جامه خواب درآمد . دختر پنداشت که همان شوهر ِ عِنّین است . چون بر ِ او نشست ، دلیر میان ِ پا باز کرد . او فرو برد . بانگ برآمد و فریاد و زاری . واویلا گفت .

شوهر از برون ِ در می گوید که « ای زنک ِ قحبه ، پنداری که منم که جگرم خون کردی؟ این سوزنگر است که آهن را می شکافد و سوراخ سوراخ می کند . »

****

عِنّین : ناتوان ِ جنسی / صُداع : درد سر

مقالات شمس

شمس الدین محمد تبریزی

از این هفته هرجمعه منتظر حکایتی دیگر باشید .

آذر ۲۶، ۱۳۸۸

گربه ی کوچک من

" ذره بين روي نقشه روي ميز بود



نکته ريز بود :

- اينجا مادر زادي ايران است .

اصلن اگر دوباره به آن روزها برگردم (منظورم کودکي ست)

پاي سردرگم ِ مادرم را مي بوسم ! "



M . R

آذر ۲۳، ۱۳۸۸

بدون حتی پاره ای توضیح !

احتمالن پشت ِ اين در هاي بسته که بسته مانده بود

شياطين ِ رجيم ترتيب فرشتگان رحيم را داده اند ...



M . R

آذر ۲۱، ۱۳۸۸

یکی سنگی انداخت تو چاه ...

کمی از حجم این انقباض کم کن

دستی از دور تکانه های دلم می شود

چشم که باز می کنم نیل از روی پاهام رد می شود

و شبها که خوابم ، آمازون برعکس روی صورتم رشد می کند

دلم سنگی کوچک است که دختر بچه ای نئاندرتال

توی غاری انداخت

و هنوز تکانه های سنگی اش را

مدیون خاطره آفتاب است

جاری ، روی پاهای برعکس درخت می دوم

تو که نیستی این پسرک نئاندرتال

هنوز در فاصله لمس انگشتهات

و حجم سیال نیل به درختان مسیر چنگ می اندازد

مبهوت انقباض انگشتهات

که چرا حرکت آهسته موهات

توی هیچ وبلاگی ثبت نشده !

"احسان رضایی"

آذر ۱۹، ۱۳۸۸

اودکلن وحید

توی آینه به خودت نگاه میکنی و از ریختِ جدیدت خنده ت می گیره ، یه سبیل شبیه فرمون ِ دوچرخه 28 با یه لنگر زیرش ، موهاتو شونه میکنی و متوجه پسروی پیشونیت میشی بعد قسمت ِ جلوشو طوری تاب میدی که حتی خودت هم نفهمی واسه پوشوندن کچلی این کار رو کردی یا مدل ِِ موهاته...!

ژاکت جدیدت رو تنت میکنی ، اودکلنِ وحید رو که از بوش خیلی خوشت میاد از کشو در میاری ، البته روزهای اول به این خوش بویی ها نبود ، فکر می کردی ، فکر می کردی که نه !! مطمئن بودی از این اودکلن درِ پیت هاست که وحید واسه رفع ِ تکلیف ِ کادوی تولد از دست فروشی ، خریده و کادوش کرده ،حالا بعدِ این همه وقت بیشتر ِ خاطره های ِ خوش ِ یک سال ِ گذشته رو با این بو به یاد میاری انگار هر وقت این بو به مشامت می رسه باید چیز ِ خوبی پیش روت باشه !! روز خوب ، شبِ خوب ، دیدن ِ یه آدم ِ خوب ، یه اتفاق ِخوب یا هرچیزی که ممکنه از نظر ِ تو خوب باشه...

حالا هم داره تموم میشه این اودکلنی که هیچ وقت مارکش یادت نمی مونه دوست داری همه ی عطر فروشی ها و دست فروشی ها رو بگردی و آقا اودکلن ِ وحید دارین ؟ خانم اودکلن ِ وحید دارین ؟ ...

بخش هایی از داستان ماندالایز ۷

آذر ۱۶، ۱۳۸۸

16

آنطرف آزادی و

خندق

فقط یک گام بود !

گرچه تنها شد قفس / اما پریدن

دام بود !

دام بود اما پریدن

بال ها را زنده کرد

درحقیقت نفس ِ این پرواز خود فرجام بود .


" علی عبدالرضایی "

آذر ۱۴، ۱۳۸۸

انفرادی 4

پيش ِروي من كلام را ترتيب داده بايست ،

بايست و صفحات را سياه كن ،

بايست و آسمان ِ مرده را ، پنجره اي را كه نيست ،

خودت را و سياهي را سياه كن .

حالا در حضورت ـ آواره ي تقصير هاي خويش - حاضرم ،

آيا تو راچشمان ِ آدميزاد است كه اين گونه مرا

به الواح نانوشته حوالت ميدهد؟

حرفي نبود كه صداي تو رو با صدايي كه در من

عوض شده بود عوضي بگيرم ،

دلم را به ادامه ي ماجرا بسپارم

و به شيوه ي خودم تعبير كنم .

*****

حرفي نبود كه تازيانه ي ناگاهان را جستجو كنم

و در ثانيه هاي مرگي ديگر كودكي ام را سپري كنم .

از سر پنجه هاي خون آلود ِ زمين شرارت مي بارد .

به امتحان ِ بيگناهان لودگي مي كنم

و جهان را به دست تو ميدهم

تا روي ِ حاكمان را بپوشاني .

حرفي نيست

كه مرا چشماني است تا دهانم را باز ميكنم ،

مجرم مي شوي و فاسق .

به آسمان اشاره مي كنم

تا براي خانه ي تازه ات مثالي بياورم .

M.R

آذر ۰۹، ۱۳۸۸

جمهوریت

همان که به من حکم تیر داد

همان نبود که حکم تیرم را داد؟

اکنون اتفاق سرخ یعنی پخش خون

از کشتن پشه ای که به من شبیخون زد

بر سفیدی دیواری که مستاجرم...؟

یعنی خرمشهر را من آزاد کردم؟ -

یعنی دانشگاه را من آزاد کردم ؟-

توی آخرین شعرم نوشتم

همان به

که آزاد نمی کردم

یعنی پخش هروئین کوکائین مت آم فتامین

در جمهوریتی که شلوارش را آوردند پایین

توی آخرین شعرم تزریق کردم :

مثل جانبازی شیمیایی -

جان می کند

مردی که دارد کراک را ترک میکند

مثل حکومتی خمار

که با فوران جمعیتی بیکار

با مخدر کمرش را راست نگه میدارد.

"م . رمزانی"

آذر ۰۶، ۱۳۸۸

کاش نمی ...

می دانستم با همان یک نفس

تمام آسمان را در سینه ات حبس کرده بودی ...

آذر ۰۲، ۱۳۸۸

دور دست ها

به محسن حسن بیگی عزیز که این روزها به غمی بزرگ نشسته :



شانه ها تاریک اند

صداها می کوبند

صورتی که نیست

دست هایم بودی

دور دست هایم بودی و دور دست ها از دست های تو پیدا

انگشت های لالم

بر شانه های کوچک ات

جای مرگ را پر کرده اند ...

آبان ۲۹، ۱۳۸۸

بی وقتی

ما مازندرانی ها بهش میگیم « بی وقتی » و گیلانی ها بهش میگن « نا وقتی »

حکایت این بی وقتی که البته هنوز هم این جاها رواج داره اینه که هیچ وقت صبح زود یا عصر یه دختر جوون و خوشگل نباید بره بیرون یا اگه میره تنهایی نباید بره چون اعتقادات بر اینه که اجنه از روی حسادت به زیباییش اونو می دزدن یا اگر هم ندزدن ، یه بلایی سرش میارن یعنی یا صورتش یه خراش دائمی ور می داره « یه جورایی همون ماه گرفتگی البته نه مادرزادی » یا مریض میشه و هیچ وقت هم خوب نمیشه تا جوونمرگ بشه . البته این با بختک فرق داره .نمی دونم جاهای دیگه از این اعتقادات هست یا نه اگه هست بهم بگین و بگین شما بهش چی میگین . ( واج آرایی رو داشتین ؟!! )

به همین علته که من با اینکه پسرم ولی خیییییییییلی خوشتیپم . تا جایی که بهم پیشنهاداتی شد که البته من نپذیرفتم ( نکنه فکر کردین منم ...؟ ) با اینحال فکر میکنم اجنه که فقط نر نیستن خانمهایی هم توشون هست که ممکنه ( ممکنه ؟!! ) حسود هم باشن و یه وقت منم اگه تو تاریک روشن صبح و عصر بیرون باشم بلا ملایی سرم بیاد . پس مدتهای مدیدیست در زمانهای ذکر شده از روز و شب می شینم خونه و مثل آقا درس میخونم و اگه وقت کم بیارم خب میرم ویکتوریا میبینم . ( مگه چیه ؟ )

آبان ۲۷، ۱۳۸۸

باید ...

بايد

" ها"

مي شدم و دَم فرو مي رفتم

حالا بگو چقدر از من تو سينه هات مي پوسه ؟

آبان ۲۳، ۱۳۸۸

تناسخ

" از جمله دلایلی که برای اثبات تناسخ می آورند یکی این است که

در زندگی بارها به اشخاصی بر می خوریم که نمی شناسیم و با

این حال چهره شان به طرز غریبی آشناست ، طوری که بی وقفه

از خود می پرسیم : « کجا ممکن است دیده باشم اش ؟ » "

چیز جالبی که چند وقت پیش از یکی از دوستام شنیدم ، برداشتیه که

معتقدین ِ به تناسخ راجع به " عشق " دارند :

شده بارها کسی رو اتفاقی توی خیابون ، توی دانشگاه ، توی تاکسی ،

اداره ، کوچه و... ببینید و علاوه بر اتفاق بالا ، یک دل نه دو دل

عاشقش بشید ؟

اینجاست که شاعر میگه عاشقی نکشیدی که گشنگی از سرت بپره " به قول بعضیا گفتنیا )) دی :

خلاصه این یعنی اینکه شما احیانا در زندگیه گذشتتون با این آقا / خانم

نسبتهایی و روابطی داشتید

حالا مشروع یا نا مشروعش پای خودتونه و آخوندای زمان خودتون

یعنی یا همسرتون بوده یا پدر / مادر تون بوده یا عشقتون بوده

خلاصه بازم یعنی اینکه شما ، شما که نه ! ضمیر ناخود آگاهتون!

یه قسمت از زندگیتونو که گنگ و محو شده ، با دیدن چهره ی یه آشنا

که هیچ وقت ندیدینش ولی آشناست انگاری داره گم شدشو پیدا می کنه

. اینجاست که هی سیختون میده و پدر صاب بچه رو در میاره تا درد عشقی بکشی و منم نپرسم تا حالشو ببری

اگر این وصلت ِ فرخنده خانم با بختتون شکل بگیره و ضمیر ناخودآگاهتون به این نتیجه برسه که درست حدس زده و طرف خودشه دو حالت داره :

1 : اگه به لحاظ شرعی ازدواج شما با پدر / مادر / آبجی /خواهر عذر میخوام برادر ،صحیح باشه هر چند در زندگیه گذشته این نسبتها صدق بکنه. مشکلی برای ادامه ی زندگی نخواهید داشت

2: یادم رفت.

اما اگر ضمیره به این نتیجه برسه که قضیه فقط در حد یه شباهت بوده و حدسش بل کل غلط بوده اونوقته که خر بیار و باقالی بخور ...

من طلاق میخوام ننه !!

تفاهم نداشتیم باهم !!!

بیا مثل دوتا آدم ِ متمدن از هم جدا شیم فقط لطف کن 2000 سکه مهریمو بده ...

و

و

و ...

آبان ۲۱، ۱۳۸۸

الو

الو الو حكم آمده از ميانه در بين من نيستم

الو الو داري از دست بر سر شدن پير شدي!

الو الو دگر باره ماجرا به تعادل مي غلتم

حرف بزن تا كينه تا آساني ، تن آساني ، خميازه الو الو

سرت را محكم بدزد، اين دفعه كار دست ات مي دهم ها

اول نقطه بود كه خدا شد ، داري لوس مي شوي اين هم بقيه اش

به من چه مربوط صداهايي در هم بر تو ، چنگ مي زنند . مني كه لاله لاله لال

به تو چه مربوط دارم از خوشحالي دق مي كنم؟!

مي خواستم با تو آن كنم ، نشد

مي خواهم تا تو اين كنم نمي شود

خُل !

بعد درد آمد ، كلمه آمد ، حرف آمد و سرسام را محكم بستم كوفت

درد سرخ ، كلمه سرخ ، سرسام سرخ بگو بگو يواشكي سرخ مي شوي گاهي

كلمه جان مي گيرد ، اتوبان مي سازد از سرعت مي ترسم

مي خواستم نقطه نقطه در تو نطفه ببندم غم ِزمانه خورم يا فراق ِيار كشم ؟

گاهي اتفاق نمي افتد پس به قدم زدن هاي طولاني من گوش بسپار .

همه دوست ات دارند بميري؟

M.R

آبان ۱۸، ۱۳۸۸

شکستن

نذر كرده بودم « دو روز مانده به عيد قربان » اگر زنگ نزني ، زنگ نزنم .

قيامت بود ، بايد از روي پل ِ صراط رد مي شدم ، ديروز بود و آخرالزمان بود. اول ِ شاهراه بود

و حس مي كردم با پژو GLX سبز رنگ با سرعت 100 كيلومتر از روي پلي كه تو بودي به

ابديت ِ تو پرواز مي كردم . باور كن شاهراه بود و من تنها بودم ، تو هم بودي اما پل بودي و

وقتي پياده شدي حس كردم ، شاهراه باريك شد . باريك و باريكتر و ديدم نمي توانم به عقب

برگردم . به عقب برگردم وشاهراهم را از نو تصور كنم . باريك شدي و باريكتر و پرت شدم

به اعماق ِ گُر گرفتن .

[ ديوانه تند رفتي ]

آرام بودي ، آنقدر آرام كه من ترس برم داشت ، لباست كاملا ً خيس از باران بود ، باراني كه روي

من نمي باريد ، شلوار لي آبي رنگت خيس بود ، صورت ات خيس ، ماشين هايي كه از كنارت

مي گذشتند موجي از آب را به تن ات مي پاشيدند ، اما همچنان آرام بودي و آرام .

ومن ترس برم داشت.

[ ديوانه تند رفتي ]

بايد عذاب مي كشيدم ، جرات نداشتم ، بايد خيس مي شدم ، بايد مي مردم ، جرات نداشتم ،

تو بي توجه ، سرد ، يخزده زير باران هر دم خيس تر مي شدي .

- چي مي نويسي ؟ چرا گريه مي كني ؟

- گريه نمي كنم ، من چشم ام مريضه قلبم ، تنم مريضه ، من مريض ِ تو ام . مريض ِ تو .

[ديوونه تند رفتي ]

اي كاش تصادف كنم ، اي كاش اين باران بند نيايد ، اي كاش سالم برسد ، تب نكند ،

سرش درد نيايد . حتي ديگر نمي خواهم براي من زنگ بزند ، قول مي دهم سِمج نشوم ،

لال مي شوم ، لالموني مي گيرم، مثل هميشه . اصلاً دوستت ندارم ، هيچ وقت دوستت نداشتم ،

فقط سرت درد نيايد ، فقط سرما نخوري ، فقط عصباني نشو .

[ سرويس مي ري ؟ يا مي خواي بنويسي ؟ ]

نه ، سرويس مي رم . اي كاش اين مسافر به راه دور برود . يك راه پرت . آن وقت مي توانم

دورت بگردم و اين دفعه زني سوار كنم كه شبيه روباه بشوم . كه دستش را به خاطر من سوزانده

باشد كه دوباره داد بزند . ديوونه تند رفتي كه سرم فرياد بزند و با كيف اش محكم توي سرم

بزند . كه پالتوي بلند با شلوارلي آبي بپوشد و خيس شود و آرام توي خيابان راه بيفتد . كه از

من به خاطر من آرام آرام دور شود كه روباه چشم ام را از توي آينه با عزيزش عوضي

بگيرد و بعد زنگ بزند و بگويد :

[ ديوانه تند رفتي ]

يا يك پري بي بال و پر سوار كنم كه اصلاً مرا نشناسد يا حداقل به يادش نيايد مرا مي شناسد ،

اصلا ً هيچ وجه تشابهي از خاطراتش از گذشته اش ازآينده اش با من نيابد و نگران نشود كه بگويد

يا بنويسد : ديوانه تند رفتي.

اما حيف شدم ، حيف نبودم ، اما پرت شدم و حيف شدم و دربه در دنبال جسم ام مي گردم كه پرت

شدنش را به ياد مي آورم . از روي تو پرت شدم و آخرالزمان شد. قيامت شد . درست مثل ِ وقتي

كه لو رفتم و لو رفتم و سرخ شدم . سرخ شدم و بازجو از سرخ شدنم فهميد دروغ مي گويم .

هر چه قدر شلاق بخورم ، باران بخورم باز هم دروغ ميگويم و حيف مي شوم ودوباره حيف

مي شوم .مي خواهم درست مثل شيشه هاي شكسته ي همين پژوی سبز رنگ كه روي جاده

پخش شده، خودم را پيدا كنم ، تو را پيدا كنم كه نمي دانم به خانه رسيده اي يا تا ابد در راهي؟

در راهي و زير باران ِ تند مدام خيس مي شوي و آرام و بي اعتنا فقط دوست داري سرما به

تن ات بدود‌ ، نك دماغت از سرما يخ بزند و تو شلنگ انداز و رقصان ، آرام . آنقدر آرام كه من

ترس برم دارد، درست مثل وقتي كه كتك مي خوردم .هر چه قدر خيس شوي ، هر چه قدر تو را

اولين بار ببينم . هر چه قدر پياده شوي . هر چه قدر خيس شوي ، هر چه قدر شلاق بخورم

و حيف شوم . هر چه قدر پرت شوم و گُر بگيرم . اعماق جانم و روحم مي سوزد از پرت شدن

از سرخ شدن از دروغ گفتن و قيافه اي معصومانه به خود مي گيرم و اداي مرده ها را در

مي آورم و يا مرض ِ چشم ام پيش مي آيد و خودم نمي فهمم كه گريه مي كنم يا نه ؟

M.R

آبان ۱۵، ۱۳۸۸

میدانی چرا ؟

تو

مهمترین زن ِ دنیایی

چون دوستت دارم ...!



"نزار قبانی"

13

نشد ...

آبان ۱۰، ۱۳۸۸

اگر بخواهی ...

ترس در من بيشتر رخنه مي كرد وقتي پاهاي بريده ام گاه برايت شتاب مي كردند.
جنگل سرد ،
پر از نفرتهاي آنها بود كه نگاههاي پر تعفنشان برايم از سگ زوزه ي شغال هم بدتر بود .
اين بار خواهش مي كنم
فرار كن
از همه ي من ،

از وجود گنديده ام كه حالا ميان سگ مرده ها و لاشه ها ديگر نمي توانند در آغوشت بگيرند .
آخر برايشان ديگر مهم نيست كه تو چقدر نازكي !
سالهاست كه همه را مي درند .

من را و من را
تنها يك بار به اين انگار دست پيدا كردم آنهم تنها وقتي كسي گفت که ديگر خودي نيست !
فرار كن ! فرار كن !
نمي داني چقدر گريختنت را دوست دارم !!
آخر اين تنها باريست كه مي دانم چرا از من مي گريزي !
اكنون كه نيستي پُرم .

پُرم از همه ي خاليهاي دنيا .

از تمام ِ ليوان هايي كه مرا به انزجار مي كشيدند ، مرا تنها وابسته به دشنامم كردند .
اما اگر روزي خوب مي شدم چيز ديگري مي گفتم :
هر چه بگويي انجام ميدهم !
اگر بخواهي از نرم نرمتر مي شوم!
اگر بخواهي ابري شلوار پوش مي شوم !


اصلا هيچ ،

برايت بهترين مايكوفسكي ِ دنيا مي شوم...



براي شاپور غلامرضا
کامبیز

آبان ۰۹، ۱۳۸۸

لبهام لکنت دارد ...

اگر من نباشم

باز هم

با همه ی پنجره ها حرف می زنم

حتی اگر ( هیچ چیز ) توی پرانتز نباشد

اگر من نباشم

باز هم دست هایت

کنار لبهام لکنت دارد

و هنوز هم

همه ی رگهای آبی ات

عاشقند .

این شعر ِ خیلی قشنگ رو دوست خوبم سعید یعقوبی اختصاصاً برای من سرود در جواب ِ اون اس ام اسی که داده بودم . سعید جان! ، ومن « هنوز هم دوره می کنم شب را و روز را و هنوز را » به پاس ِ مهر بانی ِ تو .

آبان ۰۷، ۱۳۸۸

من اگه نباشم ...؟

یه مطلبی رو چن وقت پیش تو وبلاگ سعید / زیر تیغ خونده بودم که ازش خوشم اومد و خواستم خودم تجربش کنم ولی اصلا ً قصد گذاشتن تو وب و نداشتم تا اینکه با جوابهای متفاوتی روبه رو شدم .

ببینید :

سوالی که براشون اس ام اس کردم :

اگه من نباشم ...؟



ساناز ( دختر عمه بزرگه ) : ما هم نیستیم ...

مهدیس ( تنها خواهرم ) : بلاخره ما یه روز سر ِ ناهار برنج کم نمیاریم .

پوریا ( پسرم / نسبت های بین الرفاقتی ) : دروغ های دنیا نصف میشه .

کامبیز ( پدرم / نسبت های بین الرفاقتی ) : چرا ؟

هلیا ( ؟ ) : می میرم ...

فرشته ( خواهر بزرگم / نسبت های بین الرفاقتی ) : سلام

ساقی ( دختر عمه کوچولوی من ) : کسی نیست که از راهنمایی های خوبش

استفاده کنم.

فرزاد ( عمو بزرگه / نسبت های بین الرفاقتی ) : اگر ...؟

اهورا ( بابابزرگ / نسبت های بین الرفاقتی ) : اون بالا بالاها نشستی تحویل

نمی گیری ! نه زنگی ! نه پیغامی ! لااقل یه نارگیل از اون بالا بنداز ما بخوریم !

کوهیار ( دوستم ) : اگه تو نباشی ...

مسعود ( دوستم / GTA****** ) : به ت...مم

سعید ( خان عمو / نسبت های بین الرفاقتی ) : حالا این من ، منم یا تویی ؟

مسیح ( دوستم ) : ما دیگه به کی بخندیم .

امیر ( دوستم / یره ) : فضای بیشتری در اختیار داریم .

مسعود (پدر خانمم/ نسبت های بین الرفاقتی ) : آخ جون پلوخوریه ؟!

حمید ( دوستم ) : یه گوشه ی دلم می لنگه ...

آبان ۰۵، ۱۳۸۸

حتی اگر...

همه چیز از انتها به ابتدای خود می رسد

حتی اگر روی بگردانی از بریده های دلم

حتی اگر فرو نرود معجزه توی خاک

نازل نشود نگاه

بجنبد زمین توی پنهان ترین لایه اش

حتی اگر اینها

همه اجزای آشفته ی پاشیده ی خواب های بی ته ِ من باشد

حتی اگر من

جزئی ترین بلای منتشر شده در پنهانی ترین لایه ی زمین باشم

همه چیز از انتها به ابتدای خود می رسد

حتی اگر ابتدا برای رسیدن به انتها باشد .


"روجا چمنکار"

آبان ۰۳، ۱۳۸۸

از تو نوشتن

اینجا

برای از تو نوشتن هوا کم است


دنیا

برای از تو نوشتن مرا کم است


"محمدعلی بهمنی"

آبان ۰۲، ۱۳۸۸

آدم ِ دقیق

چون تو همیشه یه ساعت به خودت می بندی

پس من هم سرِ ساعت به تو فکر می کنم

ساعت ِ 7:30 به موهای بُلند و بلوند ِ تو

ساعت ِ 11:17 به سینه های تند و تپنده ی تو

ساعت ِ 8:30 به لبخند ِ شیرین و زیبای تو

من

خیلی آدم ِ دقیقی هستم


" ریچارد براتیگان "

مهر ۳۰، ۱۳۸۸

بهانه

فقط کاش چمدان ِ رفتن نبود

... روز ِ تولدت هم بهانه است

دستکش ها را بگذار برای زمستانی که می آید

شاید من نبودم که توی دستهایت « ها » کنم ...

مهر ۲۹، ۱۳۸۸

اگر تو را فتح کنم...

اگر تو را فتح کنم

تمام ِ کهکشان را فتح کرده ام

اگر نتوانم

تمام ِ کهکشان را در من بیاب

چرا که به تو فکر می کنم ...

" H.S "

مهر ۲۸، ۱۳۸۸

حرف

هرجا كه باشي به ندرت اتفاق مي افتد كه زندگي به سراغت بيايد و كاسه اي زير نيم كاسه ي كثافتش نباشد .

چقدرمردم امروز چاچوله باز شده اند . دور تا دور سرشان چشم دارند وتا سوراخ كونشان دهن ، و همه ي اين دهن ها فقط و فقط دروغ سرِ هم مي كنند ... همه فقط همين را بلدند ، روز به روز هر جور زشتي كه در پستوي روح شان مخفي شده است نشانم مي دهند و به هيچ كس غير از من نشان نمي دهند . فقط از وسط انگشت ها مثل ِ مار لغزنده اي در مي روند .

هر تن و بدن سالمي هميشه يك تجاوز ممكن است . قدر مسلم اين كه شماها مرد نيستيد ، لاي پاهايتان چيزي نداريد ، غير از يك سوراخ ِ نرم ! فقط همين .

و آدم هايي كه در كنارت قضاوت مي كنند ، آدم هايي خالي ، مسلح به قوانين وحشتناكي كه معلوم نيست از كجاشان در آورده اند، و آدم هايي كه تفريح شان اين است كه تو را بكشانند روي كوره راهي كه زيرش حفره ي جهنم دهان باز كرده و از و از ديدن خونت كيف كنند .

اين دنيا هيچ چيز نيست جز اقدام ِ عظيمي براي اين كه همه را بي سيرت كند .

و حالا واقعيت ِ ما اين است : كينه اي ، رام ، بي عصمت ، درب و داغان ، ترسو و نامرد ، حقا كه به خوبي خودمان هستيم ، اشكالي ندارد بگو ! ماها عوض نمي شويم ! نه لباس مان عوض

مي شود و نه مدل ِ موي ما و نه ارباب هامان و نه عقايدمان .

وقتي هم مي شود آنقدر دير است كه ديگر به زحمتش نمي ارزد . ما ثابت قدم به دنيا آمده ايم و ثابت قدم هم ريغ ِ رحمت را سر مي كشيم ! سرباز ِ بي جيره و مواجب . قهرمان هايي كه سنگ ِ همه را به سينه مي زنند ، بوزينه هاي ناطقي كه از حرف هاشان و رفتارشان رنج مي برند . ماها آلت ِ دست ِ عاليجناب نكبتيم . او صاحب اختيار ماست ! وقتي بچه هاي حرف شنويي نيستيم طناب مان را سفت مي كند ، انگشت هايش دور گردن ماست ، هميشه ، بايد هواي كار دست مان باشد كه لااقل بتوانيم غذايي بلنبانيم ...

مردم از نمايشي به نمايش ِ ديگر مي افتند . وقتي كه صحنه هنوز آماده نيست ، نمي توانند شكلش يا نقش خودشان را مجسم كنند ، بنابراين همانجا مي مانند ، در مقابل حادثه دست روي دست

مي گذارند ، انگيزه شان را درست مثل يك چتر مي بندند ، به صورتي غير منطقي پيلي پيلي

مي خورند و به خودشان خلاصه مي شوند ، يعني به هيچ ، ننگ و ناراحتي شديد به آشوبِ مطلق ميكشد. دنيا درنظرت تيره وتارمي شود ، دست از زندگي مي شويي. روح با كلمه راضي

مي شود ، ولي تن فرق دارد ، راحت نمي شود خوشحالش كرد احتياج به عضله دارد تن هميشه واقعيتي است ملموس ، براي همين هم تقريبا ً هميشه غم انگيز و چندش آور به نظر مي آيد .

وقتي زياده از حد يك جا ماندي ، اشيا و آدم ها تكه پاره مي شوند و فقط به خاطرتو مي گندند و بوي بد مي دهند . بهتر است خيال برت ندارد ، آدم ها چيزي براي گفتن ندارند ، واقعيت اين است كه هر كس فقط از دردهاي شخصي خودش با ديگري حرف مي زند . هر كس براي خودش . دوست داشتن كه به ميدان مي آيد ، هر كدام از طرفين سعي ميكنند دردشان را روي دوش ديگري بياندازند ولي هر كاري بكنند بي نتيجه است و دردهاشان را دست نخورده باقي

مي گذارند و دوباره از سر ميگيرند . باز هم سعي مي كنند جايي برايش پيدا كنند . وسط اين قصه به خودت مي نازي كه توانسته اي از شر دردت خلاص بشوي ولي عالم و آدم مي دانند كه ابداً حقيقت ندارد و درست و تمام و كمال نگهش داشته اي .

وقتي كه در اين بازي روز به روز زشت تر و كثافت تر و پير تر شدي ، ديگر حتي نمي تواني دردت را و شكست ات را مخفي كني . بالاخره صورت ات پر مي شود از چين و چروك و شكلك كثيفي كه بر قيافه ات نشسته و بيشتر از شكم ات تا صورت ات بالا مي خزد . اين است چيزي كه انسان به آن مي رسد ، فقط همين ، شكلك ِ زشتي كه عمري براي درست كردنش صرف شد ه ولي حتي در اين صورت هم نا تمام است ، بسكه اين چين و چروك كه براي بيان تمامي روحت ، بدون يك ذره كم و كاست لازم است ،پيچيده و سخت است . آدم ها به خاطرات ِ كثافت خودشان و به همه ي فلاكت شان مي چسبند و نمي شود بيرون شان كشيد . روح شان با همه ي اين ها سرگرم مي شود، با گه مالي آينده اعماق ِ خودشان از بي عدالتي ِ حال انتقام مي گيرند . ته وحودشان درستكار و بي جربزه اند ، طبيعت شان اين است .

وقتي آدم مي داند اوضاعش از چه قرار است ، كلمات به چه دردي مي خورند ؟ فقط به درد ِ داد زدن .

تمام ِ ناراحتي هاي عالم را توي وجودم احساس مي كنم كه چرا نگذاشته ام جريان ِ فلاكتم مرا با خودش ببرد ، يا در مقابل اين وسوسه تسليم نشده ام كه يك باربراي ابد درم را روي همه ببندم ، بارها به خودم مي گو يم چه فايده ؟

و آ نوقت گوش دادن به چسناله هاي ديگران از حد طاقتم بيرون است .

شايد ظاهري مهربان داشته باشم ولي در باطن كثافتي هستم كه لنگه ندارم .

مهر ۲۷، ۱۳۸۸

برای تو

فرصتی برای از دست دادن نیست !

وقتی یک نفر

چشم به راه تو باشد

یعنی

هر ثانیه به توان برسد .

به توان چند ؟

فرصتی برای از دست دادن نیست .

مهر ۲۶، ۱۳۸۸

جز تو

همه چیز ِ این پارک لال است



لال...

مهر ۲۳، ۱۳۸۸

ونگوگ

ونگوگ گوشش را برید و داد به یک فاحشه!

هی ون !!

فاحشه ها گوش نمی خوان

پول می خوان

تو

یه سری چیزای خیلی مهم رو نمیفهمی

به خاطر همینه که هنرمند بزرگی شدی .

" بوکوفسکی "

مهر ۲۲، ۱۳۸۸

از لب مردم شنیدم ات

کی میرسم به لذت در خواب دیدنت سخت است سخت از لب مردم شنیدنت

هرکس که این ستاره ی دنباله دار را یک قرن پیش دیده زمان دمیدنت –

از مثل سیل آمدنت حرف می زند از قطره قطره بر دل خارا چکیدنت

پروانه ها به سوختنت فکر می کنند تک شاخ ها به در دل طوفان دویدنت

من ...من ولی به سادگی ت مهربانی ات گه گاه هم به عادت ناخن جویدنت

آخر،انار کوچک هم بازی نسیم! دیگر رسیده است زمان رسیدنت

پایین بیا که کاسه ی دریوزگی شده ست زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت

یا زودتر به این زن تنها سری بزن یا دست کم اجازه بده من به دیدنت...



از مجموعه ی خوش به حال آهوها
پانته آ صفایی

مهر ۲۰، ۱۳۸۸

ضیافت

« از جايي پرت هميشه مرگ چشم مي زند

دست هايم بالا و چنته ام خالي ِ تنيدن ِ رشته هاي فرشته ايست

كه در عمق ِ غار عريان مي شود

اقرار مي كنم خيالي پهلو گرفته ام

لحن ام را به ابر مي دهم آه مي كشم و نسيم مي شوم بر دراندشتِ سبز تو

و مي بارم بر سنگ هايي كه در حافظه شان مرا لحد مي شوند ... »

M.R

مهر ۱۹، ۱۳۸۸

گورستان

دقيقه هاي پرسه

پراز گورستان

روبه روي درب ِ خانه اي امامزاده باز

مي خواند

مي خواند آرام تر

مي روم

ديگر از راه رفتنم

از لمس ِ روسري ات كه خيس

تپش تندتر

بارش ِ خيس ِ روسري ات

مثل ِ تو

مثل ِ كنارت بايستم

بروي از دستم

قلبم نمي زند فهميدي ؟

كفم مي برد هر وقت روسري ات خيس

در مي رود از دست

گر مي گيرم و چكه چكه مي شويم و سرخ مي شوم

نفرين به آبي هاي كجايي !

هنوز هم وا مي دهم زنگ بزنم و گوشي را بر دار !

دست ِ تو بودم پرت ِ تو بود سر خوردنم

پاي تو بود رفتم در آغوشي سرخ مردم

لابه لاي دود ِ روي ِ سرت سر رفتم خيس

حالا ، مثل ِ هميشه

زل زدي ديوانه اي حسودي به همه

حتما ً مي دانستي آنقدر با همه حرف دارم كه لال شوم

گريه ام را پشت ِ پلك ات رها خودم را هم خودت !

شانه هايم را جا گذاشته ام

آرام ، آنقدر آرام كه سرت بخورد به سنگ

كه داد بزنم كه بلند بگويم

نه!

مهر ۱۷، ۱۳۸۸

جای خالی ت ...

انگار تو را از آسمانها بردند

انگار تمام آسمان را بردند...

مهر ۱۳، ۱۳۸۸

... تقصیر ِ آستینم بود

پیاده که شدم باید مسیر کوتاهی تا خیابان اصلی را طی می کردم و توی همان مسیر

چند مغازه دارِ آشنا بودند که مثل ِ این یکی « : سلام ، ح ح حال ِ شما خوبه ؟ سلامتین ؟

،،،،،،، قُُ ُ ُربان ِ شما ممنون ،... » و دستی هم برای خداحافظی تکان دادم ، از عرض خیابان

رد شدم و به طرف ِ تاکسی ای که منتظرِِ مسافر بود رفتم ، از اینکه صندلی ِ جلو اشغال شده

بود کمی حالم گرفته شد یک خانم ِ چادری روی صندلی عقب نشسته بود ، سوار که شدم

صدای ِ دربِ تاکسی بود که ، نَه !! ، صدای ِ راننده بود :

- چه خبرته بابا ؟خیر ِ صد تومن کرایَتو خوردم ! در رو از جا کندی !!

نگاه ِ گنگی به درب و دستم ، به برچسب ِ «لطفاً درب را آهسته ببندید» و به صورتِ راننده

انداختم .

باخودم فکر کردم«من که درو اینجوری نمی بندم؟!»

- آقا تقصیر ِ دَس دَس د ِ د ِدَ دَسستَمهِ ، نِ نِمی یدونم چرا اینجوری میشه ؟!! درا رو اینجوری

مُ مُ مُُح کَم میبند ِ!!!

- چی ؟!!

- والله راس میگم، این چن وقته ای ای اینجوری شده، دَ اَ اَ رای ِ تاکسیا رو محکم می بنده ... !!!

- خدایا نوکرتیم ، جوون به این نازنینی ؟ عمو تو هم که مثل ِ من یه تختَت بَ...له ؟

توی دلم گفتم « مرتیکه ی بی شعور فکر می کنه من دیوونَم ،جلوییه رو نگاه ریز ریز می خنده ،

چه اظهار ِ ادبی هم می کنه – خدمت ِ شما ، فلکه رفع ِ زحمت می کنم ، سِپاسگُذاااااارم – اَه ،

ولی حال ِ تو یکیو می گیرم که اینجوری آبرومو نبری»

به دستم نگاه ِ تندی انداختم و با دست ِ چپم نیشگون ِ آبداری از پشت ِ دست ِ راستم گرفتم .

دختری درب ِ تاکسی را باز کرد ، پیاده شدم تا کنار ِ خانم ِ چادری بنشیند ، جلوی مانتوی زرشکی

رنگش از یقه تا دکمه ی اول با نخ ِ سیاه و طلایی طرح ِ سروکوچکی، وارونه گلدوزی شده بود ،

این بار با دست ِ چپ آرام درب را بستم و بوی عطر ِ خوشِ دختر ِ مانتو زرشکی فضای تاکسی را

پُر کرد ، راننده حین ِ راه افتادن با بوق ِ ممتد و گوشخراشی به یک مسافر کش شخصی اخطار

می داد که آنجا حق ِ سوار کردن ِ مسافر ندارد و راه افتاد .

دست دراز کردم تا کرایه ام را بدهم ، - دستت مگه چشه ؟

- راننده بود که با نیشخند می پرسید .

با اخمی به او فهماندم شوخیِ بی مزه ای بود ، دست ِ سفیدی بلند شد و یک دویست تومانی

به راننده داد و صدایی که گفت دم ِ پُل پیاده میشم ،دلم میخواست قبل از پیاده شدنش خوب

صورتش را ببینم، راننده از توی آیینه دزدکی نگاهش می کرد ، به فکر ِ سوال ِ راننده رو به دست ِ

راستم توی دلم گفتم : « تو چت شده که درا رو اینجوری می بندی ؟ »

دستم مشت کرد و محکم به زانوی پای راستم چسبید قوزک های روی مشتم کمی خشک و

پوست پوست شده بود تا خواستم دوباره ملامتش کنم با همان مشت محکم کوبید روی زانوی

چپم و دوباره همانطورگره کرده به زانوی راستم چسبید .

توی دلم گفتم « اصلاً حقته تحویلت نمی گیرم ، نه ساعت بهت میدم نه انگشتر ، بمیری هم

ناخوناتو بلند نمی کنم ، خوب شد؟ خودت خواستی اوهووووم !!!

اوهوم را کمی بلند گفتم و دختر ِ مانتو زرشکی زل زد به من ، صدای خنده ی ریزش را می شنیدم

اما جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم ، دست راستم باز شده بود و روی زانوی راستم همراه

با آهنگی که از رادیو پخش می شد ضرب گرفته بود نگاهم از روی دستم به زانوی دختر

مانتو زرشکی که حالا مثل دستم ضرب گرفته بود جلب شد ، بعد به دست چپم نگاه کردم که آرام

توی جیبم دنبال ِ موبایل می گشت به خودم گفتم :

« اِ ، نکنه دیوونه شدم من که موبایل نمیخوام !! »

موبایل که از جیبم در آمد با صدای ِ ترمز به جلو پرت شدم و راننده سرش را از پنجره بیرون داد

و : - مگه کوری؟ از دستم سُر خورد افتاد کف ماشین بین ِ پاهای دختر مانتو زرشکی ،

دست چپم رفت طرف ِ گوشی و من هم ناچار خم شدم رفتم پایین ، در آن حالت نصف ِ تنم

توی بغل ِ دختر مانتو زرشکی بود سنگینی ِ نگاهش روی من بود و به آرامی ساق پایش را به

تنم فشار می داد و این دست راستم بود که جای موبایل مچ پای دختر مانتو زرشکی را لمس

کرد و آرام نیشگون گرفت ، زود سرم را بالا آوردم، از کاری که دستم کرده بود قلبم به شدت داشت

میزد و از ترس داشتم می مردم ، هر لحظه ممکن بود یک کشیده بخورد زیر گوشم ، سعی کردم

به خودم مسلط باشم و عادی جلوه کنم و با خونسردی و خجالت سرم را به پنجره چسباندم و به

پاهایی که تند از پیاده رو رد می شدند نگاه کردم ، از پل که رد شدیم دختر مانتو زرشکی و زن چادری

خواستند پیاده شوند ، درب را باز کردم، لحظه ی پیاده شدن درست به صورتش نگاه کردم

زُل زدم توی چشمهایش ، به لبهای خندان و به طرح ِ سرو کوچک روی یقه ، به امتداد ِ آن تا

دکمه ی اول و بعد به مچِ پای راستش که بین ِ شلوار لی و کتانیِ آبی رنگش برق زد و سریع توی

جمعیت گم شد، سوار که شدم چشمهایم را بستم تا خوب ِخوب چشمها و لبخندش یادم بماند ،

حالا راحتتر عقب ِ تاکسی نشسته بودم ، دست ِ چپم را روی صندلی گذاشتم و کمی از وزنم را

به آن تکیه دادم ، راننده رو به مسافر ِ جلویی می گفت : - الله و اکبر ، آخرالزمون شده ،

پدر سوخته رو دیدی با چه وضعی اومده بود بیرون ؟ با اون آرایش و اون بو که آدمو خفه میکرد ؟

اِ اِ اِ بی پدر روسری نمی ذاشتی سنگین تر بودی...

کم کم از دور درخت ِ کنار ِ مغازه ام پیدا می شد به راننده گفتم « کنار ِ اون درخت پ ، پیاده

میشم » راننده هم با « آقا هَ هَ همین جا پیاده می شم ، هَ هَ هَمین جا هَ همین جا پیاده

می شم » بیست متر جلوتر از درخت نگه داشت و با یک بفرمای طولانی خواست تا پیاده شوم،

پیاده شدم و بدون ِ توجه به اُوهویِ بعد از بستن ، با دست ِ چپم محکم ِ محکم درب را بستم و

هردو دستم را توی ِجیب هام گذاشتم و تا درب ِ مغازه ام پیاده رفتم.

مهر ۱۱، ۱۳۸۸

مي نويسم

براي اينكه بخواني

خود ِحكايت مهم نيست

مهم نيست دروغ باشد يا راست ،

رويا يا واقعيت

يا در هم آميزي ِ رويا و واقعيت

مهم فقط اين است كه به دست ِ تو برسد تا بخواني

بخواني و اين نوشتن را راهي بداني براي اينكه

کمي

يا خيلي زياد

یک لحظه

به من فكر كني ...



بهمن ۱۳۸۳