از عهد ِ خُردَکی، این داعی را واقعه ای عَجَب افتاده بود.
کس از حال ِ داعی واقف نی، پدر ِ من از من واقف نی.
می گفت : تو اوّلاً دیوانه نیستی. نمی دانم چه روش داری.
تربیت ِ ریاضت هم نیست و فلان نیست.
گفتم : یک سخن از من بشنو!
تو با من چنانی که خا یه ی بَط را زیر ِ مرغ ِ خانگی نهادند،
پرورد و بَط بچگان برون آورد. بَط بچگان کلان تَرَک شدند، با مادر به لب ِ جو آمدند،
در آب در آمدند. مادرشان مرغ ِ خانگی ست. لب لب ِ جو می رود، امکان ِ در آمدن
در آب نی. اکنون، ای پدر، من دریا می بینم مَرکب ِ من شده است و وطن و حال ِ من
این است. اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا و اگر نه،
برو بَر ِ مرغان ِ خانگی! و این تو را آویختن است.
گفت : با دوست چنین کنی با دشمن چه کنی؟
خا یه ی بط : تخم ِ اُردک / بط بچگان : جوجه اُردک
"مقالات شمس"
"شمس الدین محمد تبریزی"
۲ ماه قبل
0 نظرات:
ارسال یک نظر