آذر ۰۹، ۱۳۸۸

جمهوریت

همان که به من حکم تیر داد

همان نبود که حکم تیرم را داد؟

اکنون اتفاق سرخ یعنی پخش خون

از کشتن پشه ای که به من شبیخون زد

بر سفیدی دیواری که مستاجرم...؟

یعنی خرمشهر را من آزاد کردم؟ -

یعنی دانشگاه را من آزاد کردم ؟-

توی آخرین شعرم نوشتم

همان به

که آزاد نمی کردم

یعنی پخش هروئین کوکائین مت آم فتامین

در جمهوریتی که شلوارش را آوردند پایین

توی آخرین شعرم تزریق کردم :

مثل جانبازی شیمیایی -

جان می کند

مردی که دارد کراک را ترک میکند

مثل حکومتی خمار

که با فوران جمعیتی بیکار

با مخدر کمرش را راست نگه میدارد.

"م . رمزانی"

آذر ۰۶، ۱۳۸۸

کاش نمی ...

می دانستم با همان یک نفس

تمام آسمان را در سینه ات حبس کرده بودی ...

آذر ۰۲، ۱۳۸۸

دور دست ها

به محسن حسن بیگی عزیز که این روزها به غمی بزرگ نشسته :



شانه ها تاریک اند

صداها می کوبند

صورتی که نیست

دست هایم بودی

دور دست هایم بودی و دور دست ها از دست های تو پیدا

انگشت های لالم

بر شانه های کوچک ات

جای مرگ را پر کرده اند ...

آبان ۲۹، ۱۳۸۸

بی وقتی

ما مازندرانی ها بهش میگیم « بی وقتی » و گیلانی ها بهش میگن « نا وقتی »

حکایت این بی وقتی که البته هنوز هم این جاها رواج داره اینه که هیچ وقت صبح زود یا عصر یه دختر جوون و خوشگل نباید بره بیرون یا اگه میره تنهایی نباید بره چون اعتقادات بر اینه که اجنه از روی حسادت به زیباییش اونو می دزدن یا اگر هم ندزدن ، یه بلایی سرش میارن یعنی یا صورتش یه خراش دائمی ور می داره « یه جورایی همون ماه گرفتگی البته نه مادرزادی » یا مریض میشه و هیچ وقت هم خوب نمیشه تا جوونمرگ بشه . البته این با بختک فرق داره .نمی دونم جاهای دیگه از این اعتقادات هست یا نه اگه هست بهم بگین و بگین شما بهش چی میگین . ( واج آرایی رو داشتین ؟!! )

به همین علته که من با اینکه پسرم ولی خیییییییییلی خوشتیپم . تا جایی که بهم پیشنهاداتی شد که البته من نپذیرفتم ( نکنه فکر کردین منم ...؟ ) با اینحال فکر میکنم اجنه که فقط نر نیستن خانمهایی هم توشون هست که ممکنه ( ممکنه ؟!! ) حسود هم باشن و یه وقت منم اگه تو تاریک روشن صبح و عصر بیرون باشم بلا ملایی سرم بیاد . پس مدتهای مدیدیست در زمانهای ذکر شده از روز و شب می شینم خونه و مثل آقا درس میخونم و اگه وقت کم بیارم خب میرم ویکتوریا میبینم . ( مگه چیه ؟ )

آبان ۲۷، ۱۳۸۸

باید ...

بايد

" ها"

مي شدم و دَم فرو مي رفتم

حالا بگو چقدر از من تو سينه هات مي پوسه ؟

آبان ۲۳، ۱۳۸۸

تناسخ

" از جمله دلایلی که برای اثبات تناسخ می آورند یکی این است که

در زندگی بارها به اشخاصی بر می خوریم که نمی شناسیم و با

این حال چهره شان به طرز غریبی آشناست ، طوری که بی وقفه

از خود می پرسیم : « کجا ممکن است دیده باشم اش ؟ » "

چیز جالبی که چند وقت پیش از یکی از دوستام شنیدم ، برداشتیه که

معتقدین ِ به تناسخ راجع به " عشق " دارند :

شده بارها کسی رو اتفاقی توی خیابون ، توی دانشگاه ، توی تاکسی ،

اداره ، کوچه و... ببینید و علاوه بر اتفاق بالا ، یک دل نه دو دل

عاشقش بشید ؟

اینجاست که شاعر میگه عاشقی نکشیدی که گشنگی از سرت بپره " به قول بعضیا گفتنیا )) دی :

خلاصه این یعنی اینکه شما احیانا در زندگیه گذشتتون با این آقا / خانم

نسبتهایی و روابطی داشتید

حالا مشروع یا نا مشروعش پای خودتونه و آخوندای زمان خودتون

یعنی یا همسرتون بوده یا پدر / مادر تون بوده یا عشقتون بوده

خلاصه بازم یعنی اینکه شما ، شما که نه ! ضمیر ناخود آگاهتون!

یه قسمت از زندگیتونو که گنگ و محو شده ، با دیدن چهره ی یه آشنا

که هیچ وقت ندیدینش ولی آشناست انگاری داره گم شدشو پیدا می کنه

. اینجاست که هی سیختون میده و پدر صاب بچه رو در میاره تا درد عشقی بکشی و منم نپرسم تا حالشو ببری

اگر این وصلت ِ فرخنده خانم با بختتون شکل بگیره و ضمیر ناخودآگاهتون به این نتیجه برسه که درست حدس زده و طرف خودشه دو حالت داره :

1 : اگه به لحاظ شرعی ازدواج شما با پدر / مادر / آبجی /خواهر عذر میخوام برادر ،صحیح باشه هر چند در زندگیه گذشته این نسبتها صدق بکنه. مشکلی برای ادامه ی زندگی نخواهید داشت

2: یادم رفت.

اما اگر ضمیره به این نتیجه برسه که قضیه فقط در حد یه شباهت بوده و حدسش بل کل غلط بوده اونوقته که خر بیار و باقالی بخور ...

من طلاق میخوام ننه !!

تفاهم نداشتیم باهم !!!

بیا مثل دوتا آدم ِ متمدن از هم جدا شیم فقط لطف کن 2000 سکه مهریمو بده ...

و

و

و ...

آبان ۲۱، ۱۳۸۸

الو

الو الو حكم آمده از ميانه در بين من نيستم

الو الو داري از دست بر سر شدن پير شدي!

الو الو دگر باره ماجرا به تعادل مي غلتم

حرف بزن تا كينه تا آساني ، تن آساني ، خميازه الو الو

سرت را محكم بدزد، اين دفعه كار دست ات مي دهم ها

اول نقطه بود كه خدا شد ، داري لوس مي شوي اين هم بقيه اش

به من چه مربوط صداهايي در هم بر تو ، چنگ مي زنند . مني كه لاله لاله لال

به تو چه مربوط دارم از خوشحالي دق مي كنم؟!

مي خواستم با تو آن كنم ، نشد

مي خواهم تا تو اين كنم نمي شود

خُل !

بعد درد آمد ، كلمه آمد ، حرف آمد و سرسام را محكم بستم كوفت

درد سرخ ، كلمه سرخ ، سرسام سرخ بگو بگو يواشكي سرخ مي شوي گاهي

كلمه جان مي گيرد ، اتوبان مي سازد از سرعت مي ترسم

مي خواستم نقطه نقطه در تو نطفه ببندم غم ِزمانه خورم يا فراق ِيار كشم ؟

گاهي اتفاق نمي افتد پس به قدم زدن هاي طولاني من گوش بسپار .

همه دوست ات دارند بميري؟

M.R

آبان ۱۸، ۱۳۸۸

شکستن

نذر كرده بودم « دو روز مانده به عيد قربان » اگر زنگ نزني ، زنگ نزنم .

قيامت بود ، بايد از روي پل ِ صراط رد مي شدم ، ديروز بود و آخرالزمان بود. اول ِ شاهراه بود

و حس مي كردم با پژو GLX سبز رنگ با سرعت 100 كيلومتر از روي پلي كه تو بودي به

ابديت ِ تو پرواز مي كردم . باور كن شاهراه بود و من تنها بودم ، تو هم بودي اما پل بودي و

وقتي پياده شدي حس كردم ، شاهراه باريك شد . باريك و باريكتر و ديدم نمي توانم به عقب

برگردم . به عقب برگردم وشاهراهم را از نو تصور كنم . باريك شدي و باريكتر و پرت شدم

به اعماق ِ گُر گرفتن .

[ ديوانه تند رفتي ]

آرام بودي ، آنقدر آرام كه من ترس برم داشت ، لباست كاملا ً خيس از باران بود ، باراني كه روي

من نمي باريد ، شلوار لي آبي رنگت خيس بود ، صورت ات خيس ، ماشين هايي كه از كنارت

مي گذشتند موجي از آب را به تن ات مي پاشيدند ، اما همچنان آرام بودي و آرام .

ومن ترس برم داشت.

[ ديوانه تند رفتي ]

بايد عذاب مي كشيدم ، جرات نداشتم ، بايد خيس مي شدم ، بايد مي مردم ، جرات نداشتم ،

تو بي توجه ، سرد ، يخزده زير باران هر دم خيس تر مي شدي .

- چي مي نويسي ؟ چرا گريه مي كني ؟

- گريه نمي كنم ، من چشم ام مريضه قلبم ، تنم مريضه ، من مريض ِ تو ام . مريض ِ تو .

[ديوونه تند رفتي ]

اي كاش تصادف كنم ، اي كاش اين باران بند نيايد ، اي كاش سالم برسد ، تب نكند ،

سرش درد نيايد . حتي ديگر نمي خواهم براي من زنگ بزند ، قول مي دهم سِمج نشوم ،

لال مي شوم ، لالموني مي گيرم، مثل هميشه . اصلاً دوستت ندارم ، هيچ وقت دوستت نداشتم ،

فقط سرت درد نيايد ، فقط سرما نخوري ، فقط عصباني نشو .

[ سرويس مي ري ؟ يا مي خواي بنويسي ؟ ]

نه ، سرويس مي رم . اي كاش اين مسافر به راه دور برود . يك راه پرت . آن وقت مي توانم

دورت بگردم و اين دفعه زني سوار كنم كه شبيه روباه بشوم . كه دستش را به خاطر من سوزانده

باشد كه دوباره داد بزند . ديوونه تند رفتي كه سرم فرياد بزند و با كيف اش محكم توي سرم

بزند . كه پالتوي بلند با شلوارلي آبي بپوشد و خيس شود و آرام توي خيابان راه بيفتد . كه از

من به خاطر من آرام آرام دور شود كه روباه چشم ام را از توي آينه با عزيزش عوضي

بگيرد و بعد زنگ بزند و بگويد :

[ ديوانه تند رفتي ]

يا يك پري بي بال و پر سوار كنم كه اصلاً مرا نشناسد يا حداقل به يادش نيايد مرا مي شناسد ،

اصلا ً هيچ وجه تشابهي از خاطراتش از گذشته اش ازآينده اش با من نيابد و نگران نشود كه بگويد

يا بنويسد : ديوانه تند رفتي.

اما حيف شدم ، حيف نبودم ، اما پرت شدم و حيف شدم و دربه در دنبال جسم ام مي گردم كه پرت

شدنش را به ياد مي آورم . از روي تو پرت شدم و آخرالزمان شد. قيامت شد . درست مثل ِ وقتي

كه لو رفتم و لو رفتم و سرخ شدم . سرخ شدم و بازجو از سرخ شدنم فهميد دروغ مي گويم .

هر چه قدر شلاق بخورم ، باران بخورم باز هم دروغ ميگويم و حيف مي شوم ودوباره حيف

مي شوم .مي خواهم درست مثل شيشه هاي شكسته ي همين پژوی سبز رنگ كه روي جاده

پخش شده، خودم را پيدا كنم ، تو را پيدا كنم كه نمي دانم به خانه رسيده اي يا تا ابد در راهي؟

در راهي و زير باران ِ تند مدام خيس مي شوي و آرام و بي اعتنا فقط دوست داري سرما به

تن ات بدود‌ ، نك دماغت از سرما يخ بزند و تو شلنگ انداز و رقصان ، آرام . آنقدر آرام كه من

ترس برم دارد، درست مثل وقتي كه كتك مي خوردم .هر چه قدر خيس شوي ، هر چه قدر تو را

اولين بار ببينم . هر چه قدر پياده شوي . هر چه قدر خيس شوي ، هر چه قدر شلاق بخورم

و حيف شوم . هر چه قدر پرت شوم و گُر بگيرم . اعماق جانم و روحم مي سوزد از پرت شدن

از سرخ شدن از دروغ گفتن و قيافه اي معصومانه به خود مي گيرم و اداي مرده ها را در

مي آورم و يا مرض ِ چشم ام پيش مي آيد و خودم نمي فهمم كه گريه مي كنم يا نه ؟

M.R

آبان ۱۵، ۱۳۸۸

میدانی چرا ؟

تو

مهمترین زن ِ دنیایی

چون دوستت دارم ...!



"نزار قبانی"

13

نشد ...

آبان ۱۰، ۱۳۸۸

اگر بخواهی ...

ترس در من بيشتر رخنه مي كرد وقتي پاهاي بريده ام گاه برايت شتاب مي كردند.
جنگل سرد ،
پر از نفرتهاي آنها بود كه نگاههاي پر تعفنشان برايم از سگ زوزه ي شغال هم بدتر بود .
اين بار خواهش مي كنم
فرار كن
از همه ي من ،

از وجود گنديده ام كه حالا ميان سگ مرده ها و لاشه ها ديگر نمي توانند در آغوشت بگيرند .
آخر برايشان ديگر مهم نيست كه تو چقدر نازكي !
سالهاست كه همه را مي درند .

من را و من را
تنها يك بار به اين انگار دست پيدا كردم آنهم تنها وقتي كسي گفت که ديگر خودي نيست !
فرار كن ! فرار كن !
نمي داني چقدر گريختنت را دوست دارم !!
آخر اين تنها باريست كه مي دانم چرا از من مي گريزي !
اكنون كه نيستي پُرم .

پُرم از همه ي خاليهاي دنيا .

از تمام ِ ليوان هايي كه مرا به انزجار مي كشيدند ، مرا تنها وابسته به دشنامم كردند .
اما اگر روزي خوب مي شدم چيز ديگري مي گفتم :
هر چه بگويي انجام ميدهم !
اگر بخواهي از نرم نرمتر مي شوم!
اگر بخواهي ابري شلوار پوش مي شوم !


اصلا هيچ ،

برايت بهترين مايكوفسكي ِ دنيا مي شوم...



براي شاپور غلامرضا
کامبیز