بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

ویترین




خیره شده بود و مات . مات ِ ویترین های لوکسی که در امتداد ِ خیابان ِ دراز با عشوه و ناز اجناس ِ خود را به تماشا می گذاشتند . مات ِ دختر های جوانی که مات ِ این اجناس می شدند . مات ِ چشم هایی که به یکدیگر خیره در طول هم می دویدند . عرض ِ خیابان را طی می کردند و دوباره به هم می رسیدند و مات در هم یله می شدند .
دسته ی ساک ِ سنگین اش را بی توجه روی دوش اش جابجا کرد و آرام چشم هایش را بست . سعی کرد چیزی ببیند . هیچی نبود ، فقط تاریکی . چند بار پلک زد و چشم هایش را باز کرد . دوباره بست ، باز هم تاریکی . چشم هایش را همانطور بسته به هم فشرد و با سماجت به عمق ِ چشم هایش خیره شد . دو نور ِ نارنجی ِ روشن دید . خیلی شفاف . خیلی روشن . دو مثلث نارنجی ِ روشن و شفاف. دو مثلث ِ متساوی الساقین . دو مثلث ِ نارنجی ِ روشن و شفاف که نوک هاشان به هم مماس بود .
از این تصویر خوش اش آمد . سعی کرد همین را نگه دارد . اما همین تلاش کمرنگشان می کرد ، رنگ ِ نارنجی شان از روشنی می افتاد و دوباره با نگرانی اش روشن و شفاف ظاهر می شدند و دوباره نوک هاشان را با وقاحتی شرم آور به هم می ساییدند .

- مسخره

دیگر فراموش کرده بود که با ساک ِ سنگین اش روی دوش جلوی مغازه ی عروسک فروشی با آن همه عروسک . با آن همه چشم های وق زده و خیره ایستاده است . چشم هایش هنوز بسته بود و با همان دو مثلث ِ نارنجی که همچنان روشن و مات می شدند کلنجار می رفت . دلش می خواست دو مثلث همانطور روشن و شفاف باقی بمانند و او خیره و مات به آنها زل بزند . همین طور زل بزند تا خیابان تاریک شود . زن های خوشگل ِ توی خیابان تاریک شوند . ویترین تاریک شود . اما وقتی به بعد فکر کرد دو مثلث ناپدید شدند و تصویری دیگر با عمقی طولانی جایش را گرفت که در هر گوشه ی آن دو چشم به او خیره شده بودند .
تصویری باز هم روشن و شفاف با چشم هایی روشن و معلق در هر گوشه .

- مسخره ی عوضی . تو شخصیت ِ اول هیچ قصه ای نباید بشوی . نمی توانی بشوی . همیشه حاشیه بوده ای و سیاهی لشگر . نمی توانی خودت را رنگ کنی و جای قهرمان ِ قصه قالب کنی .

حالا می توانست دور هر دو چشم معلق صورتی تصور کند صورت هایی با رنگ ِ پوست شاد و شفاف . همه زیبا و منحصر به فرد با لب هایی شهوانی و نیمه باز . صورت هایی که هر کدام در تخیل ِ وقیحانه شان خود را از بند لباس هایی که در آن محبوس بودند نجات می دادند با اندامی شفاف و روشن متناسب با همان صورت ها و چشم ها که خیره می شدند به او و با هر نفس اش جان می گرفتند .

- آقاجان صبر کن . به خیابان آمده ای ، درست . تمام خاطره هایت را در ساک ِ سنگین ات حمل می کنی ، درست . از دیدن زندگی عادی مردم هیجان زده ای ، درست . شیفته ی پری رویان ِ خیابان شده ای و چشم ها و تن شان ، درست . اما باز هم نمی توانی شخصیت اول قصه شوی . باید فکر کنی که شخصیت های اول ، قصه ها را ترک کرده اند و به جای آنها شخصیت های حاشیه ای و دست چندمی دارند نقش اول را بازی می کنند . فکر کن چه اتفاقی می افتد چسناله های شرم آورت را در قالب قصه هایی شرم آورتر در حوالی پایین تنه ختم کنی ؟

واضح و روشن صورت ها و اندام در عمق چشمانش دیده می شدند و هنوز چشمهایش بسته مانده بود . به هم فشرد ، محکم تر ، تصاویر سر جایش بودند . پس چطور می دید . انگشت اشاره دست راستش را بالا برد و درست میان دو ابرویش گذاشت ، تصویر ناپدید شد . انگشتش را برداشت ، تصویر برگشت . با تعجب چند بار این عمل را تکرار کرد هربار تصویر می رفت و باز می آمد .

- حالا که دیده ای نمی شود به دنبال چشم سوم یا چشم اسفندیار و به هر کجا که دلت می خواهد سرک بکش . چرا قبول نمی کنی لااقل به خودت اعتراف کن باید این صداقت را با صدای شمرده و کوتاه داشته باشی ، شخصیت اصلی این قصه یک نفر نیست ، آن خیابان ِ شلوغ ؛ آن همه چشم های دعوت کننده در خیابان ؛ آن چشم بستن و دیدن دو مثلث نارنجی شفاف . حتی این اعتراف را هم از خاطره های دیگران برداشته ای و به زور به ویترین ِ خود چسبانده ای . شخصیت اصلی این قصه تو نیستی . از قصه بیرون برو .

دسته ی ساک اش را روی دوش اش با توجه جابه جا کرد . چشم هایش را آرام باز کرد . خیلی از چشم ها در طول و عرض خیابان به جوان زردنبوی لاغری در جلوی ویترین ِ عروسک فروشی خیره شده بودند .


                                                                                           M.R
پ.ن : این تعویض قالب ها رو بر من ببخشید در پی بهتر شدنم .

ویترین ِ زَلم زینبو :  تـُــ ـپُــــ ـق

تولدت مبارک خانومی :*

14 نظرات:

fafa گفت...

خوندمت....

Elham گفت...

***

فوق العاده بود .

نمی دونی با خوندن این بخش :
- مسخره ی عوضی . تو شخصیت ِ اول هیچ قصه ای نباید بشوی . نمی توانی بشوی . همیشه حاشیه بوده ای و سیاهی لشگر . نمی توانی خودت را رنگ کنی و جای قهرمان ِ قصه قالب کنی .

دچار چه هیجانی شدم !

خیلی عالی بود .

حاشیه ها ...


***
Elham
***

تنهاترین دنیا گفت...

سلام بی وفای با وفا

سارا گفت...

دو بار خوندم و هر بار سکوتم بعد خوندن طولانی تر شد...

چشمهایم را بستم و با سماجت خواستم همان مثلث را ببینم .... دو مثلث نارنجی که با سماجت نوک هایشان را به هم می سایند

هاD گفت...

البته بعضی وقت‌ها شخصیت‌های اول داستان تا رده چندم سقوط می‌کنن .

رها گفت...

البته و آنجا که خود را از بند لباسها برهاند ...
عجب تصویر سازی ...

الهام گفت...

نه بابا.. تعويض الب که اشکالي نداره... من از خدام بود باز شه بلاگت... حالا قالبش هرچي باشه..
چون چند وقته هرچي ميکنم بالا نميومد...

هانا گفت...

ميخوام بدونم بيكار بودي؟ نه واقن بيكار بودي؟ بلاگفاك به اون خوبي چرا همونجا نموندي! من اينجا جون ميدم تا كامنت بذارم!

هانا گفت...

برام يه ادرس ميل بذار ميخوام رمز بذارررررررررررم!!

gdnd lhvlhghn گفت...

قشنگ بود

ليدي مارمالاد گفت...

قالبت خدا تا كلاس داره!!!
راستي مگه شما خانومي ؟؟من نميدونستمااااااا!!

زئوس گفت...

دنیای ما دنیای دیوانه ایست که دیوانگانش خارج از دارالمجانین زندگی می کنند

آپ شد

اعترافات یک نقاب

بهاره گفت...

سلام عزیزم.ولنتاین تو هم مبارک.قالب بلاگ اسپات سخت پیدا میشه اما به این سایت هم سر بزن.
http://www.template4all.com
قسمت چپش( Templates Categories)باید مشخص کنی که واسه بلاگر میخوای.در ضمن هرکسی اختیار وبلاگ خودش را داره.معذرت خواهی واسه چی؟
..........
آپت هم زیبا بود.

روح سرگردان گفت...

سلام بابا این چه وضعیه پدرم در ماد تا برات ی پیام بذارم