بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

شباهت ِ ما همین بود !



تو ؛


دوست داشتی


من ؛


نفرت ...


"علی عبدالرضایی"



ویترین ِ زَلم زینبو :  الهام

سرزمین تازه یتان مملو از خانه های کشف نشده . پر از کوه های برفی سر به فلک کشیده که از روی قله هایشان جنگل های سبز پهناوری نمایان است . از حالا خود را برای کشف آن جنگل ها و اقامت در آن خانه های ناشناخته آماده کرده ام . شاید آفتابی را که از همه پنجره ها به داخل سرک می کشند نبینم ، اما حرارتش را احساس می کنم ، عجب امید بخش است . امید به اینکه روزی می فهمم ...



بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 6


   از حلاج


عمربن عثمان الملکی حسین منصور را دید چیزی می نوشت . گفت : « این چیست؟ » گفت : « قرآن را معارضه می کنم. » ...
حسین منصور را پرسیدند که « تو بر کدام مذهبی؟ » ... گفت : « من بر مذهب خدایم. »
منکری حسین منصور را معارضه کرد، گفت : « دعوی نبوت می کنی؟ » گفت : « اُف بر شما باد ! که از قدر من بسی وا کم می کنی. »
حسین منصور را پرسیدند از تصوف. گفت : « ذات او واحد نیست، نه کس او را فرا پذیرد و نه او کس را. »
حسین را پرسیدند که « واحد کیست؟ » گفت : « شاهد به نفی عدد و اثبات وجد پیش از ابد. »
چون از او مقام اُنس پرسیدند، گفت : « ارتفاع حشمت است با وجود هیبت. »



ویترین ِ زَلم زینبو :   لیدی مارمالاد

... همیشه تو طول تاریخ ما و باورهامون تحت تاثیر دولت حاکمو دین حاکم بوده و من همیشه فکر میکنم تو اون دنیا موقع حساب کتاب بررسی میکنن ببینن تو چه برهه ی زمانی اون کار و کردی یا نه....شاید از نظر مردم اول انقلاب اعدام جووونای بیگناه یه جهاد در راه خدا محسوب میشد اما ما الان اون رو جنایت علیه بشریت میدونیم...شاید ما هم الان داریم مرتکب جنایت میشیم که نسلهای بعد متوجه میشن ...شاید همین ترس و سکوتمون بزرگترین جنایت باشه ....حتی بدتر از شلاقو سنگسارو....

بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

تئوری پردازی اینکه : خشونت ، خشونت می آورد

در راستای خواندن مطلب اخیر وبلاگ دوست عزیزم فرهاد «آب-بابا» بر آن شدم تا
چیزی بنویسم و از آنجایی که این جانب مثل بچه ی آدم قادر به همزمان نوشتن و
تایپیدن نیستم یا بهتر بگویم همزمان قادر به فکر کردن و تایپیدن نیستم و بازهم اگر بهتر بگویم فقط با قلم و کاغذ مخ ِ اینجانب به حرکت و دُرفشانی می افتد و اصلن این سفیدی ِ کاغذ تومنی صنار با سفیدی صفحه ی وُرد فرق دارد « و اصلن این
خودکار رنگی های برادرم وقتی خونه نیست چه حالی میده و با صدتا کیبورد
نمیشه عوضش کرد »

خلاصه

خواستیم یه کم جدی باشیم و از خشونت خوشنت به بار می آورد بگوییم ؛
خشونت در عرصه ی اجتماعی اثرات ِ جبران ناپذیری به بار خواهد آورد که امروزه
روز ما درجامعه مان شاهد زنده اش هستیم یعنی از جزئی ترین روابط مثل رابطه ی فرزندی با پدر و مادر و رابطه ی زناشویی تا چیزهای بزرگتر و کلی تر مثل رفتار و وظایف حکومت با مردم و حقوق شهروندی و ... را به چالش میکشد و یکی از عاملین اصلی اکثر پرخاشگری ها ، روابط ناسالم حتی طلاق ها و ... است و چون
دامنه ی این بحث بسیار فراتر از چیزی است که من توان بیانش را داشته باشم و
اصولن سوادش را هم ندارم مثل خواننده ای که گامش را بالا گرفته باشد خواندن
را قطع و با گامی در حد حنجره ام شروع می کنم .

قصد دارم فقط به ذکر موارد بسیار کوچکی بپردازم که در عین کوچکی از نظر من
عامل مهمی در خشونت کنونی جامعه بوده و بسترش از اول انقلاب مهیا شده .
اعدام ، سنگسار و شلاق در ملاء عام از ابتدای انقلاب تا به امروز و تاثیر آن بر
روان ِ جامعه .

بحث ِ ما بحث ِ چرایی ِ وجود ِ سه مجازات ِ بالا نیست که البته آن هم به نوبه ی خودش به بحثی طولانی و صد البته مقایسه با موازین ِ بین المللی حقوق بشر نیاز دارد . بحث ِ ما در راستای تبعات ِ این دست خشونت ها آن هم در ملاء عام بر روان اجتماع است .

در نظر بگیرید سی و یک سال پیش حکومت نوپای جمهوری اسلامی با تکیه بر عواطف و احساسات ِ نوانقلابیونی که اکثرشان جوان بودند و همچنین با سوار شدن بر عقل ِ مذهبیون و البته خشکه مذهبیونی که آنها هم قشر کمی را در بر نمی گرفتند و با سوء ِ استفاده از اعتقادات و احساسات مردم جامعه را به این نتیجه رساندند که
مملکت و انقلاب اسلامی احتیاج به پاکسازی جامعه از خانواده ها گرفته تا مدرسه و دانشگاه و کارخانه و ... دارد و بنا به هر دلیلی خواه سیاسی اجتماعی خواه مذهبی و اخلاقی و ... مجموعه ی عظیمی از اعدام ها ، سنگسارها و شلاق ها در ملاء عام آغاز شد و مردمی که این چیزها را حتی در دوران طاغوت هم کمتر دیده بودند یا اصلن ندیده بودند به دیدن و چه بسا به شرکت در این اعمال برای ثوابش روی
آوردند غافل از اینکه به دیدن ِ قساوت که عادت کنند خشونت و بی رحمی جزئی از وجودشان خواهد شد و این به شکل و ابعاد گوناگون در زندگی ِ تک تک شان
نمود پیدا خواهد کرد و برکوچکترین روابط انسانی شان تاثیر خواهد گذارد .

دیگر بچه هایی که در آن دوران بر کول ِ پدرهاشان اعدام تماشا می کردند خب از همان اول مشخص بود که چه تاثیری بر احساسات کودکانه شان گذاشته می شد و وقتی آن همه آمادگی ذهنی ِ ایجاد شده در جامعه با کاستی ها و سرخوردگی های سیاسی ، اجتماعی ، طبقاتی ، مالی و ... ادغام شد که البته همچنان حکومت و
دولت هایش و حکومتی ها عاملین اصلی ِ این کمبود ها بودند و با همه ی این ها همچنان بر دامنه ی این همه بار ِ خشونت ِ به وجود آمده با مُرده باد ها با زنده باد ها با اعدام باید گردد ها با تبعیض قائل شدن ها و برتری دادن های حتی فلسطینی ها و لبنانی ها به مردم و ... افزودند و همه ی این ها در پستوی ذهن مردم ماند و ماند تا صبر و آستانه ی تحملشان را به تدریج از دست دادند و در این انتخابات با تخلیه ی خفقان سیاسی و برای کسب آزادی های کاملن مشروع و مدنی و صد البته صلح طلبانه به خیابانها آمدند و تظاهرات سکوت به این بزرگی داشتند ، حرف نزدند ، شعار ندادند ، فحاشی نکردند ، نیروهای انتظامی را برادر خود می دانستند ،تشویقشان کردند و انتظار حمایت داشتند ، آتش نزدند ...
اما حکومت همچنان به اشتباهات ِ سی ساله ی خود در مواجهه با مردم پافشاری نمود و همچنان مردم دشمن نامیده شدند ، مجرم خوانده شدند ، عامل استکبار شدند ، منافق شدند ، خس و خاشاک شدند و در آخر هم گوساله ...
دیگر این خشونت جزئی از درون مردم شده بود جزئی از من شده بود جزئی از تو شده بود ، دیگر همه آغشته به بغض و کینه شده بودند و کسی نبود که راضی باشد. دیگر همه و همه ی آن حرفهای صلح طلبانه و مدنی در عاشورا عملن با واژه ی " کشک " برابر شد و بالاخره تبدیل به مصداق ِ بزرگ ِ شعر شاعر بزرگ « شمس لنگرودی» شد :



شلیک نکنید آقایان

گلوله های شما می ماند در هوا

روزی به سوی شما می آید.

این سرپناه عمومی است که گلوله های شما می درند

هیچ اعتمادی به سقف تَرَک خورده ی آسمان نیست

شلیک نکنید آقایان

هیچ کس نمی خواهد که بمیرد

از دست شما می گریزیم

و پای درخت ها کنار خیابان پنهان می شویم

مانند هزاران امضا

پای اعلامیه ها

که نمی شود کاری کرد.

شلیک نکنید آقایان

گلوله دهان را می بندد

هزار در ِ دیگر باز می کند .



باید به خودمان رحم کنیم تا این خشونتی که سرباز کرده فردا روز دامان خودمان
و فرزندانمان را نگیرد و همچنان مثل روزهای اول آرام و استوار در برابر سیلی ها ،طرف ِ دیگر ِ صورتمان را جلو بیاوریم و بیشتر شرم بپاشیم به وجودشان .
روزی در صلح و آزادی زندگی خواهیم کرد .


ويترين ِ زَلم زينبو : آقای صفر و نیم
برای ماندالایز کامنت بذارن یا برای مرحوم پناهی یا برای ماهی های اوزون برون
که محکوم به ماهیتابه ی حقیقت اند ؟

ماندالایز یعنی ...

بحثی در واژه شناسی ماندالایز


یه وقتایی ، یه حال و هوایی میاد سراغت که دونسته یا ندونسته میشی یه ضبط صوت و میری رو تکرار .از کله ی سحر تا بوق سگ و توی هر موقعیت ِ تراژیک و احمقانه ی زندگیت . همش یه چیز ، یه کلمه ، یه صدا، یه ترانه توی ذهنت دائمن تکرار میشه و تکرار میشه . مثل وقتی که تکرر ادرار می گیری . یه چیزی که نمی تونی تکرارش نکنی و نمیتونی هم بی خیالش بشی ؛ خواه به حرفای فروید معتقد باشی که "ادرار کردن هم نوعی لذت جنسی توش داره" یا معتقد نباشی. فرق زیادی نداره . بعد ِ یه مدت که به چیزی مثلن یه کلمه گیر میدی یا بهتره بگم اون کلمه بهت گیر میده تازه میری سراغ معنا و مفهومش . و می بینی ای دل غافل ، چقدر فلسفه پشت این تکرر ِادرارت خوابیده !

برای من کلمه ی " مندیل " همینجوری بود . یکی از اون کلماتی که مثل ِ سریش چسبیده بود گوشه ی مخم و ولم نمی کرد. بعدش که اسیرش شدم منو با خودش برد توی پستوهای زبانی و کلی آس برای من رو کرد ؛کلی معنا از خودش برام درآورد:

مندیل: دستار که دست پاک کنند به وی.(منتهی الارب)، یا در معنای رومال.(غیاث)
بیت : گر شیردل تر از تو شناسیم هیچ مرد/ مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست .
یا به مفهوم دستار و عمامه . دول بند. سرپایان . (یادداشت مرحوم دهخدا)
بیت : گشته گریان ز بنده تا آزاد/ مانده عریان ز موزه تا مندیل.
بیت : آمد و بنشست با مندیل زفت/ تیره رنگ و گنده همچون خیک نفت .

و فهمیدم بی دلیل نبود که توی جاهای تاریک ذهنم ، کلمه ی مندیل کنار ِ کلمات عرب و دستار و عقال جا خوش کرده بود. یعنی تصویر یک عرب برای من کسی بود که مندیل بسر بود یعنی مندیل به سرش بسته بود و ناخودآگاه ، مندیل بزرگ برای من با عرب ها یکی شد . و اینجا بود که ذهنیت اصلی و دوست داشتنی من در مورد مندیل و خط و ربطش ایجاد شد. جالب اینکه برای کلمه ی مندیل بسر توی لغت نامه دهخدا معنای جالبی هست :

مندیل بسر : دهی از دهستان گاودول است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و یکصد و هفت تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران – جلد چهارم )

باری ؛ مندیل رفت پس پشت ذهنم و همیشه با من بود . بعدش همه جا ازش استفاده کردم ؛مثلن جایگزین یه سری کلمات توی زبان مازندرانی شد.
کلماتی مثل : مَسمِلَگ، اوشدول، مَس مَس ، چیگ ، اَتا آدِمی ، یارو ، و ...
و همینطور کلماتی که اسمشو نمی دونستم یا می خواستم به صورت رمز به کسی بگم و با همین کاربرد توی زبان فارسی خودمون هم استفاده شد. بعدش کم کم به جایی رسیدم که این کلمه رو خطاب به اشخاص می گفتم . شخصی رو که نمی شناختم و یا می شناختم و می خواستم اسمشو نیارم . اینجا بود که یه اشکالی توی کارم پیدا شد . اونم این بود که مندیل به دلایلی که آوردم برام کاملا یک کلمه ی مذکر بود . یعنی نمیشد که برای خطاب به یک زن هم ازش استفاده کرد. طبیعت ناخودآگاهم خودش کمکم کرد و کلمه ی موعود توی پستوهای ذهنم متولد شد: ماندالایز .
این کلمه کارمو خیلی راحت کرد . دیگه برای خیلی از چیزا کلمه داشتم. کم کم جهان برام دو قطبی شد. یه قطبش شد مندیل ، و یه قطبش هم شد ماندالایز.

همون روزها مسعود یه داستان نوشت که توی داستانش دختری به اسم ماندانا می رقصید . نمی دونم برداشت بچه های کارگاه ادبیات داستانی از اون اسم چی بود . ولی دوتا چیز برام روشن شد ، اولین چیزی که به ذهنم رسید همین ماندالایز بود و دومیش هم اینکه عشق ِ ماندانا خیلی جدی بود (فکر کنم هنوز هم هست !) و این شد که این اسم رو بهش پیشنهاد دادم .

و اما معنا و مفهوم این کلمه . طبیعتا بعد از چسبیدن این کلمه به سلولهای خاکستری مغزم رفتم سراغ معنیش که ببینم از کجا اومده! نزدیکترین کلمه ای که بهش وجود داره کلمه ی ماندالاست. ماندالا (به معنی دایره در سانسکریت) یک جدول هندسی مورد استفاده در ادیان بودا و هندو است . ماندالا از ابتدایی ترین نماد های شناخته شده برای بشراست كه به عنوان نمادی برای جهان هستی بکار میرود و نظامی است که بر مبنای تجسم مکاشفه ای استوار بوده و مركزى است كه همه چيز پيرامونش نظم و نسق مى يابد.

"سعید یعقوبی"

* * *

پ.ن :
یک سری حرف نگفته به قول یه دوستی ( ذکر مصیبت ) :
خب نحوه ی تولد و شکل گیری این واژه رو سعید لطف کرد و تمام و کمال توضیح داد و تشکر برای همه ی خوبیهاش و همه ی خاطرات ِ جمعی ِ به جا مونده توی ذهن بچه های ادبیات داستانی بعد از تولد ماندالایز و الحاق اون به مجموعه داستان هایی که نوشتم و براشون خوندم . و اینکه بعد از گذشت این سال ها تا این اسم رو یکی از بچه ها میبره و یا یکی خیلی اتفاقی منو با کسی میبینه ،برمیگرده سمت من و : ماندالایزه ؟ !!! و من تا بناگوش سرخ !!البته هنوز هیچکومشون باور نکردن و نمیکنن که واقعن ماندانا فقط یه شخصیت ِداستانی بود که ساختم و به هیچ وجه ، وجود ِ خارجی نداشت و نداره ، من هم بیخیال باوروندن ِ قضیه شدم و راستش اصلن خوش خوشانم میشد و یا میشه که همشون مشکوک باشن و هیچ وقت نتونن ماندالایزی رو از من کشف کنن.اما اولین ماندالایزی که نوشتم که البته توی روز های اول اسمش " دو تصویر ِ بسته از یک رقص " بود ، هنوز هم برام جذاب ترین داستانه اگرچه خیلی ساده و غیر حرفه ای نوشتمش اما اولین شروع ِ جدی ِ نوشتنم بود و حالا بعد از گذشت این سالها و نوشتن شماره های زیادی از داستان ِ ماندالایز دیگه این واژه برام معنای جدیدی پیدا کرده و ماندالایز نویسی نوعی عاشقانه نویسی از یه جنس ِ خاص رو برام تداعی میکنه و تا همیشه توی ذهنم دنبال ِ معناهای وسیعتری برای این کلمه میگردم تا بُعد ِ بیشتری به اون بدم .

پ.ن 2 :
این اسم امروز تنها متعلق به منه و هرجای فضای بزرگ اینترنت که سراغی ازش بگیرین حتمن ردی از من پیدا میکنین مگر اینکه کسی بدزدتش که ایشالله حرومش باشه و از گلوش پایین نره .

پ.ن 3 : قسمتی که اضافه کردم رو تلفنی برا سعید خوندم ، بعد اینکه خوب گوش داد یه سری چیزای خیلی بی ناموسی بینمون رد و بدل شد که بعد از عبور از ممیزی به این شکل در اومد :

سعید : نه !
من : چی نه ؟!
- خوب تشکر نکردی ازم !
- جاااااااان این همه تشکر و تقدیر و دوغ و آبلیمو و فُلاااااان ... !!
- ببین تو باید خوب ِ خوب متوجه باشی که من ، دقت کردی ؟ من !! این کلمه رو ساختم و از روی سخاوت دادمش به تو .
- خب منم که همینو گفتم !
- نه ، خوب نگفتی ، یعنی یه جورایی کم گفتی !!
- یعنی الان چیکار کنم ؟
- چه میدونم مثلن تهش بنویس سعید خیلی مخلصتم ، چاکرتم ، خیلی لطف کردی به من، اسیرتم ، غلامتم ، خیلی خوشتیپی ...!! اینم بنویس که من متاهلم !!!
- چیز ِ دیگه ای هم اگه می خوای بگو سعید جان ، یه وقت تعارف نکنیا .
- نه دیگه ، همینقدر بسه فقط یادت نره ها تشکر هات حق ِ مطلبو ادا کنه !

پ.ن 4 : و اما در آخر از همه ی شمایی که شاید به این وبلاگ تعلق خاطری دارین ؛
این نوشتن های من گوشه ای از محبتتون رو جبران نمیکنه ، ازتون همیشه تشکر میکنم که تحملم می کنین .امیدوارم نظرتونو که راجع به این پست می نویسید این رو هم به من بگید که خودتون قبل از خوندن ِ این پست راجع به این واژه یا اسم چه فکر و برداشتی داشتین .

* * *

اینم از بخش جدیدکه اسمش شده : "ويترين ِ زَلم زينبو"
سارا :
دیگه نمی خوام به من فکر کنی فقط فکرت رو از ذهن من پاک کن .

دی ۳۰، ۱۳۸۸

پنجره

پشت ِ این پنجره جز « هیچ » ِِ بزرگ



«هیچ » ی نیست ...





" حسین پناهی "











ويترين ِ زَلم زينبو : سعید

چرا از من خوب تشکر نکردی؟!

دی ۲۶، ۱۳۸۸

دعای بارون

منتظریم بارون بیاد . اینجا همه از ته ِ دل منتظریم بارون بیاد .



می تونیم بریم بیرون و مثه میخ یه جا بایستیم و چترهایی که هیچکدوممون



نداریمو باز کنیم .



می تونیم کمی - فقط کمی - غیرت داشته باشیم و تا کمر در همین خاکی



که از حافظه ی بارون خالیه فرو بریم .



می تونیم با چشمایی که نداریم به یه نقطه از آسمون خیره شیم .



می تونیم اصلا ً دعا کنیم .



می تونیم دعا کنیم آسمون تار بشه ، کدر بشه ، سیاه بشه .



حالا فقط باید منتظر بشیم بارون بیاد .



نگرانی در اعماق ِ جان ِ ما پرسه زنان پیش دوید و چشمایی که نداشتیم



سرخ شد . می دونستیم با تصور کردن درست نمیشه . باید بارون می اومد



و نمیومد . اگه یکی از میون ِ همه ، فقط یکی ، درست منتظر نمی موند ،



بیرون نمی اومد و مثه میخ یه جا وا نمی استاد ، یا چتری رو که نداشتیم



باز نمی کرد، یکی تا کمر در همین خاکی که از حافظه ی بارون خالیه فرو



نمی رفت ، به یه نقطه از آسمون خیره نمی شد ، دعا نمی کرد آسمون تار



بشه کدر بشه سیاه بشه ، نمی شد .



همه ی ما بایست در یک مدار و خواست قرار می گرفتیم . تازه از اون موقع



می تونستیم منتظر بمونیم . حتماً یه جای کار می لنگید .



یه جای کار درست نبود و بنابراین نگاه ها به طرف ِ خودمون برگشت .



اما به این آسونی ها هم نبود . همه ی ما از نظر سن و موقعیت و تجربه و



وزن – حتی وزن – به هم شبیه بودیم . متهم کردن ِ یکی به معنای آن بود



که در درون ِ همه ی ما حداقل رگه ی کمرنگی از آن تمایل وجود داره که



سعی در مخفی نگه داشتنش داشتیم .



ناگاهان تمایل به بازگشت در اعماق ِ آوندهای تک تک ِ ما موج زد .



دوست داشتیم دوباره برگردیم به عقب و شروع به انتظار کشیدن بکنیم .



دوست داشتیم این بار بدون ِ نقص و با در نظر گرفتن ِ همه ی موارد و



جزئیات آسمان را تصور کنیم ، ابرهای باران زا را ، باد را احضار کنیم و در



توامان ِ رشباری آرام و شوقی فرو خورده - آقا من نبودم .



من از اینا جدا هستم . من اصلا ً هیچ وقت منتظر نبودم .



آخ سوختم !



M.R

دی ۲۵، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 5

قانون ِ بقا



به اُلاقی که مُرد و نمُرد





پایان ِ عمری سیخونک و نیش چوب ؛ [ گویند سَقَط شد ، به تحقیر . ]



گِرد ِ لشش مگس .



به زندگی و هم به مرگ گوش افکنده در بُردباری .



پاک تسلیم ِ آن قوه ی کور ،



شده قبض ِ روح ، وقت ِ چاشت . تازه چرچرش براه



ازین فَریز ، زمین پر علوفه ؛ سر در پیش ،



آهسته نیشزنان به سبزه ، چیزی سراغش آمد که ،



بی پیر ، هیچ وقت نمی آمد : آرامش .



عین ِ طاغوتی بازنشسته ، لاجون ، لب چش کن ِ جام ِ نیم تُهی .



مانده ازو همین پلاس و پالان .



خواه بگو سَقَط خواه قبض ِ روح ،



تهی شد ازو جام .



نه گوشش بدهکار ِ این سوگنامه دیگر ،



نه عین ِ خیالش . خوش به اقبالش !





از کتاب " گواهی عاشق اگر بپذیرند "

"قاسم هاشمی نژاد آملی"

پاییز 1373

دی ۲۳، ۱۳۸۸

مَ ُ ر د

كجا به ابرويت كمان شده ام كي چگونه چرا



مگر ببينَدم روز ِ آمده را در پوست نمي گنجم



از درزهايي در رفته ام تنگ با يك بغل سرما



وا شده افتاده نشانده برشانه ام عصب مي كشد



هَمه هَمه ي هُمايي در برم گم راه مي كني هر كه را راه آه



جانوري دور ِ چشم ها دودو مي زند و مي پلكد جان مي گيرد



چرا بهانه مي كني و نقب مي زني به نقابي از روزن هاي خيس



مي خواهم خواهش ِ ملتمس ِ يك ورق شوم و زرورق شوم در هواي سينه



مي خواستي سنگ شوم و سياه در شک ِ ميان ِ پرتاب و طواف



مي خواهم بياندازدم به حاشيه و دور دور ِ من بلاي فاحش هوا شود



مي خواستي گُر بگيرم و بگردم دور ِ چشم ها و نقاب و سنگ



سوگواري در ساعت رقص



دور ِ چشم هاي تو كوچه شد



تنگ نشسته اي و دگمه دگمه مشت ات باز كن پنجره را



حوالي ِ نرماي لاله ات جنجال شد



مرا به جنگ ببر



مرا به بند بكش



مرا به دار ِ سرم



همسرم



رنگ ِ خون ِ دل رنگ ِ لب رنگ ِ هيز ِ پنجره ي باز بسته



قبل از در قبل از از



قبل از هر حرفي



پوسته هايت را بشكاف زن سو سوزن مرگ



امشب را در شماتت ِ چشم هاي تو مي خوابم



اورادي براي تخت



به استقبال وطن برويد



نشانه ها سرگشته اند با شيون برويد



خيس از تب و تاب قطره قطره بغلتيد



شهود را تبخير كنيد با انهناي بدن برويد



درز ِ همين اوراد تَرَک بخوريد



برجستگي ها را بپوشانيد با چنگ زدن برويد



شانه هايتان را بالا بياندازيد



دست هایتان را احضار کنید



با صداي گلنگدن برويد



كشاله ها را باز كنيد



سنگ نبشته ها را آتش بزنيد



به بازخواني ِ لوحه هاي تن برويد



كمي آه كش برويد و با ناله سودا كنيد



در نيست ، ارواح غايبند ، راه ها به عقب مي روند



به چاه ِ تفسيرهاي روشن برويد



آژيرهاي كوتاه



واژه اي ادا نشده ام كه نک ِ زبانت گير كرده بودم



شوقي فروخورده با رد ِ ممتد ِ نبض



روي لب هاي تو زنده مي شوم



و چنگ مي زنم به ريسماني كه عاشق بالا مي برد



نام ام را مزه مزه كن !



M.R

دی ۲۰، ۱۳۸۸

هوای این روزهام ...

مثل آهی فرو رفته توی حنجره ام مدفونم



H.Khalili

دی ۱۹، ۱۳۸۸

نگفتنی

منتهي عليه تو ازدحام شد و چند و چقدر آرام مي شورد



سراسيمه تك تك صدا و سنگ ميريزد از شمايل



فراسوي عادت



چقدر آرام نشت مي كني چند تن؟



همه ي خواب هاي تو تعبير مي شد



اگر بيگانه بودي ! نبودي؟



بريز از كف دهانم تا نرماي ميانت ، ميانه ي هوس



تا از تو سر ميكشم براده هاي زنگ زده



سوداي خيس



گمي كه در تو ميپلكيد



خالي ِ خيالي رانده از پلك وامانده



بسوزان ! با شيار هاي سربي ِ يخ زده بر گونه ها



وما نقموا الا ان يو منوا بالله العزيز الحميد



تمام ِ راه هاي اين ميدان دور ِ تو من هم



ديوانه مي شوند راه و چاله



و چاه مي شوند و چيزي نمي شنوند



چيزي نمي بينند



دل دل ميكنم حوالي سر به داري عربده بكشم



هيز شوم خودم شوم



و چشم بدرانم



تا معماهاي تازه ای در ضيافت تن ات



كاش مي مردي



كاش پر مي كشيدي و آسمان از تو نشت مي كرد



ميدان و راه و چاله و چاه تو مي شدي



سرب و گلوله و ماشه وآه تو مي شدي



سر به دار مي شدي !



M.R

دی ۱۷، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 4

از هزار مزار ، یکی







از اینجا روایت گونه گون است :



برخی گفته اند به سنگسار نمرد ، گرماگرم بر دست ِ صاحب ِ شرع توبه یافت



و سپس به مرگ ِ عادی مُرد ، چنانکه مقدّر ِ او بود .



دیگران که خوش باورترند گویند: ذات ِ رحمان ِ حق استغاثه ها را شنید و دل بَراو



سوخت و به طُرفتالعینی ، چنانکه در یَد ِ اوست ، اسبابی چید تا از آن مهلکه بیرون



جَست . همه ، حرف ِ مفت .



زن ، چنانکه دانیم ، مُرد به مرگی رقتبار ، بُریده از امید و خاطره ، سراپا تسلیم ِ ،



حتی کمابیش مجذوب ِ ، آنچه ناروا می رفت بر دست ِ همشهریانش .



فراتر از خواب ِ همگان بود اینکه زانیه ای ، به هر حال ، منظور ِ نظر باشد و



مُقبلی آرمیده در جوار قرب .



مثل همیشه زن ها ، به سائقه ی غریزه ی بی خطاشان ، پیشاپیش بو برده بودند .



به روءیت چیزها دیدند که ، چار و ناچار ، خبر از کرامت ِ خاک داشت – باد که



بوی عنبر خام میبرد ؛ قبر که هر شبه نورباران .



یکروزه شهره شد به اینکه مقام ِ حاجت است و کارهای بسته می گشاید .



پس نیازشگه دخترانی شد که سینه بر سینه ی آن می مالیدند و ، از قضا چه



نورپاره ها در دل می یافتند ، چه مُرادهای همه حاصل .



دل های بسته ای که راه نمی بردند به راز ِ کائنات ، بیهوده سر ِ آن شدند که



سابقه ای نکوتر از برای خاک مرتب کنند . پس این قصه را در دهن ها انداختند که:



سیّده ای فاضله ، پیش از این دفن به باغچه ی بزرگ بود مشهور به مادر عبدلله و هم



بدو مبارک شد این خاک . غافل از این سودا که کس چیزی قیمتی باز نخرد تا



مگر چیزی بقیمت تر به او نفروشد.



القصه ، با قضای آسمان جفت و جور شد چونکه دخترانی بر سریر آن خاک نشستند



تا به داد ِ تن ، بهره ی عاشقان دهند ؛ هرچند ، در واقع ، واسطه ی روی خاک بودند



با زیر ِ خاک . و چون همانجا به خاک شدند مزار ِ بی بی دختران هنوز کم داشت



آنچه را که در خور ِ بساط ِ جلوه و جلال ِ دُنیَویست .



خاتونی ساده دل از دوده ی امیران ِ ترک یک روز واقعه ای دید به بیداری :



زن ِ جوانی پوشیده در شاره ی زرنگار ، با عطر ِ گیسوان عنبر خام و داغ ِ



ضربه هایی هنوز به پیشانی و بر گونه ها ، به ساختن ِ بنایی اشارتش داد .



چون همین گنبد ِ باشکوه را به پای بُرد که می دانید ، روزش کرانه کرد و خود نیز در



جوار ِ جمع ِ دختران آرَمید .



باری ،



به همت ِ آن خاک ِ پاک مستجاب شد دعای خاتون در حق ِ فرزندش ، شاه شجاع .



تاریخ گوید امیرکی بود این شاه شجاع ، از این ملوک طوایف که روزگار پروریده



و از یاد برده هزاران هزار . نام او اما زنده به این شد الی الاَبَد که ممدوح ِ



خواجه ی ما بود ،



محبوب ِ حافظ ِ شیراز .




"از کتاب ِ گواهی عاشق اگر بپذیرند"

"قاسم هاشمی نژاد آملی"

"نشر کتاب ایران 1373"

دی ۱۶، ۱۳۸۸

باز آمدم و برابرت بنشستم ...

و تو



دوباره به من باز آمدی ، بعد از نمی دانم چند سال و ماه و روز ...





" با درد بساز چون دوای تو منم



در کس منگر که آشنای تو منم



گر کشته شدی مگو که من کشته شدم



شکرانه بده که خون بهای تو منم





دل در بر من زنده برای غم ِ توست



بیگانه ی خلق و آشنای غم ِ توست



لطفی ست که می کند غمت با دلِ من



ورنه دلِ تنگ من چه جای غم توست "

دی ۱۲، ۱۳۸۸

لاطائلات

نتوانستم پشت اضافه دست بنشينم مست بر دست بايستم ودست



از تو و از دست بكشم كه مرا رنگي نبود و تو را نيرنگي .



نتوانستم تار و پود شوم عود شوم بسوزم و بسوزانم



تكه تكه مرثيه



چون گيسوي خيس ِ فريشتگاني كه با بوي تن ات قامت مي بندند



ميدانستم نميدانم ميداني كه از دور مي بينم دورت بگردم



از دست ِ تو به اين حال تا هاله اي كه نمي بيني هرگز و



نمي تواني حاشا كني مرا به اين روز انداخته اي و دور زدي



به كجا ؟ ديروز را نديدي و نمي بيني كه از دست ِ تو هنوز در



مي رود خود را به نفهمي مي زنم كه زنم ؟



نه فالي ، نه فريادي كه فنجان را هم نفهميدي كه غول از



پشت ِ شانه هاي من مي پريد و دور مي زد تا روي تو



دربست به سويم آمدي نمي دانستم ميداني كه از خالي ِ هجوم



قلب مي شد كه تقلب كنم و تب ِ تند را عرق بخورم به بالاي



تپه اي كه زن ترسيد.



مي دانستم مست نيستي كه از اول منگ بودم و گيج ِ تپه اي



كه هنوز تلو تلو مي افتد



مرگ مي دانم اگر گُر گرفته بودم سرم را به كدام سويت



برگردانم كور سويي ديدي ديد مي زند يواشكي



از پاره هاي تن ات پوشيده از معما



حالا باز هم آواز را بهانه كن و زنگ بزن كه مي خواهي



بخواني و يك گام ِ معلق ِ ديگر به خودت بياويز



روز به روز بهتر مي شدي و خودت را به خنگي و گيجي و



هر غلطي كه دلت مي خواهد بكني بكن اصلا ً نمي تواني



بخواني و بفهمي كه دارم به خودم آبكشيده عريان مي كنم



كه تو مثلا ً از حال به كجا رفته اي ؟



كه دست ات را ميان ِ پاهايت گذاشته اي كه شرم را بپوشاني



كه نيستي كه هيچ وقت بي بهانه از نقاب به ملافه اي كه پرت



مي شدي كه خيلي بالا رفته اي ،



نه



فروغ مي گفت " فرو رفته ام "



كه ما و من و تو ازبين رفته و هنوز گيج ِ اين مرداب ِ



آرام و رام اي كاش نفت مي شدي .



به بي خيالي ِ هراسناك عادت مي كنم كردم



كتمان نمي كنم درست آنجايي را كه نبايد دست گذاشته ام



و هنوز گُر مي گيرم كه دلت بسوزد .



نمي دانستم اين بازي در ميدان به هر طرفي كه راه ببندد



باز مي شود به دري كه از لاي پاهاي تو در رفت.



پرت شده ام از تپه اي كه ميدان ندارد درد



حالا خدا هم يواشكي از لاي پاهاي تو نگران است



مو لاي درزش فرو نمي رود



به عمد فكر كرده كه سرش را مثل كبك اداي باز در بياورد



سرش را به سنگ بكوبد كه مثل ِ آدم هاي اهلي دنبال ِ گلي



بگردد بي نام ، نه ، نه ، نه



حالا بخوان اگر صداي تو فكر برت داشته يا چيز ِ ديگري



كه نمي دانم



چحخجهععغفقثصضشسيبلاتنمكگوئدذرزطظشضصسطزيثقبرذلفغادئتعهنو.



حالا بخوان كه همه ي حروف را احضار كرده ام



بخوان مُردگي ِ ما زنده مي شود و چشم اش را به زور



باز نگه مي دارد كه به خاطرش حق دارم فردا را با صداي بلند



به زير بيايم اشتباه !



شكسته پهلوي مرده ها زل زده نگران ِ من چرا خفه خفه



مي نويسم و حالا برو آنطرف ِ ميز و زير چشمي سرخ شو مات



و زير چشمي بغض ِ فرو خورده را حلقه حلقه قهقهه



به روي خودت تف كن !



M.R

دی ۱۱، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 3

از عهد ِ خُردَکی، این داعی را واقعه ای عَجَب افتاده بود.



کس از حال ِ داعی واقف نی، پدر ِ من از من واقف نی.



می گفت : تو اوّلاً دیوانه نیستی. نمی دانم چه روش داری.



تربیت ِ ریاضت هم نیست و فلان نیست.



گفتم : یک سخن از من بشنو!



تو با من چنانی که خا یه ی بَط را زیر ِ مرغ ِ خانگی نهادند،



پرورد و بَط بچگان برون آورد. بَط بچگان کلان تَرَک شدند، با مادر به لب ِ جو آمدند،



در آب در آمدند. مادرشان مرغ ِ خانگی ست. لب لب ِ جو می رود، امکان ِ در آمدن



در آب نی. اکنون، ای پدر، من دریا می بینم مَرکب ِ من شده است و وطن و حال ِ من



این است. اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا و اگر نه،



برو بَر ِ مرغان ِ خانگی! و این تو را آویختن است.



گفت : با دوست چنین کنی با دشمن چه کنی؟





خا یه ی بط : تخم ِ اُردک / بط بچگان : جوجه اُردک

"مقالات شمس"


"شمس الدین محمد تبریزی"