تیر ۰۸، ۱۳۸۹

همه چیز نسبی است


توی این سر و صدایی که شاهدش هستی نکته ی مهم این است که کلماتم توی این صفحه ی سفید حک می شوند ( چه خوشبختی کوچکی ! نه ؟ ) به همین چیزهای کوچک خو کرده ام مثل بستنی خوردن گوشه ی یک مغازه یا دقیق شدن به چشمهای بچه ها ی کوچکی که زل می زنند به آدم یا خوابیدن با یک پتوی عجیب و غریب !
زندگی انگار در همین روز مرگی ها خلاصه می شود ...
وقتی دستی قلم را احاطه می کند کلمات ناگزیرند ، ناگزیرند و اسیر مثل بازخوانی تن خودم !
اسیریم تا هیچ چیز ناگفته نماند ، پشت میله های ساختگی خودمان با یک موجود مثلا فرا طبیعی در حال بده بستانیم و این ، همین ، همین اعتراضی که می کنیم و همین اخمی که او می کند ما را پیش می برد . تنها چیزی که می ماند این است که یک کلمه برایت به یادگار بگذارم . کلمه ای ناگفته . کلمه ای که همیشه ناگفته خواهد ماند :
آمین !

قصار :
من نمی گم که ...
چون نمی خوام بگم که ...

9 نظرات:

بهاره گفت...

من آمین را میگم اما مرغ آمین این طرفها نمی یاد...

الهام گفت...

***

.
.
.






***
Elham
***

سپیده گفت...

من همیشه از روزمرگی فرار کردم...از روزمره شدن ترسیدم...ولی هیچ وقت فکر نکرده بودم که همین روزمرگی هم می تونه خوب باشه.اگه تو هر لحظه اش زندگی کنیم...

م.پارسا گفت...

آميـــــــــــــــــن

حدیث بی قراری یک مرد گفت...

اَره اَره ! منم آمین !

حجی گفت...

جیگر سلام
کی وبلاگتو عوض کردی
دلم هواتا کرده بود

زروان گفت...

خوشم آمد از این پستت . از حال و هواش .شوق نوشتن و چیزهای کوچیک توش بود . گاهی آدم وسط یک روزمرگی به اشراق به یک حس غریب می رسه دلش می خواد بگه یافتم . من عاشق آن لحظه ام . بخاطر آن روزمرگی های بی اشراق کسل کننده رو هم تحمل می کنم

بهاره گفت...

نمیخوای آپ کنی؟وبلاگ جدید زدم.

حجی گفت...

حجی ما مخلصیم
بازم مثل همیشه فوق العاده نوشتی
مرسی عزیز