دی ۱۷، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 4

از هزار مزار ، یکی







از اینجا روایت گونه گون است :



برخی گفته اند به سنگسار نمرد ، گرماگرم بر دست ِ صاحب ِ شرع توبه یافت



و سپس به مرگ ِ عادی مُرد ، چنانکه مقدّر ِ او بود .



دیگران که خوش باورترند گویند: ذات ِ رحمان ِ حق استغاثه ها را شنید و دل بَراو



سوخت و به طُرفتالعینی ، چنانکه در یَد ِ اوست ، اسبابی چید تا از آن مهلکه بیرون



جَست . همه ، حرف ِ مفت .



زن ، چنانکه دانیم ، مُرد به مرگی رقتبار ، بُریده از امید و خاطره ، سراپا تسلیم ِ ،



حتی کمابیش مجذوب ِ ، آنچه ناروا می رفت بر دست ِ همشهریانش .



فراتر از خواب ِ همگان بود اینکه زانیه ای ، به هر حال ، منظور ِ نظر باشد و



مُقبلی آرمیده در جوار قرب .



مثل همیشه زن ها ، به سائقه ی غریزه ی بی خطاشان ، پیشاپیش بو برده بودند .



به روءیت چیزها دیدند که ، چار و ناچار ، خبر از کرامت ِ خاک داشت – باد که



بوی عنبر خام میبرد ؛ قبر که هر شبه نورباران .



یکروزه شهره شد به اینکه مقام ِ حاجت است و کارهای بسته می گشاید .



پس نیازشگه دخترانی شد که سینه بر سینه ی آن می مالیدند و ، از قضا چه



نورپاره ها در دل می یافتند ، چه مُرادهای همه حاصل .



دل های بسته ای که راه نمی بردند به راز ِ کائنات ، بیهوده سر ِ آن شدند که



سابقه ای نکوتر از برای خاک مرتب کنند . پس این قصه را در دهن ها انداختند که:



سیّده ای فاضله ، پیش از این دفن به باغچه ی بزرگ بود مشهور به مادر عبدلله و هم



بدو مبارک شد این خاک . غافل از این سودا که کس چیزی قیمتی باز نخرد تا



مگر چیزی بقیمت تر به او نفروشد.



القصه ، با قضای آسمان جفت و جور شد چونکه دخترانی بر سریر آن خاک نشستند



تا به داد ِ تن ، بهره ی عاشقان دهند ؛ هرچند ، در واقع ، واسطه ی روی خاک بودند



با زیر ِ خاک . و چون همانجا به خاک شدند مزار ِ بی بی دختران هنوز کم داشت



آنچه را که در خور ِ بساط ِ جلوه و جلال ِ دُنیَویست .



خاتونی ساده دل از دوده ی امیران ِ ترک یک روز واقعه ای دید به بیداری :



زن ِ جوانی پوشیده در شاره ی زرنگار ، با عطر ِ گیسوان عنبر خام و داغ ِ



ضربه هایی هنوز به پیشانی و بر گونه ها ، به ساختن ِ بنایی اشارتش داد .



چون همین گنبد ِ باشکوه را به پای بُرد که می دانید ، روزش کرانه کرد و خود نیز در



جوار ِ جمع ِ دختران آرَمید .



باری ،



به همت ِ آن خاک ِ پاک مستجاب شد دعای خاتون در حق ِ فرزندش ، شاه شجاع .



تاریخ گوید امیرکی بود این شاه شجاع ، از این ملوک طوایف که روزگار پروریده



و از یاد برده هزاران هزار . نام او اما زنده به این شد الی الاَبَد که ممدوح ِ



خواجه ی ما بود ،



محبوب ِ حافظ ِ شیراز .




"از کتاب ِ گواهی عاشق اگر بپذیرند"

"قاسم هاشمی نژاد آملی"

"نشر کتاب ایران 1373"

0 نظرات: