بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

احتمالن دارم عاشقت می شم



تازه از عروسی برگشتیم یعنی با خانواده رفته بودیم عروسی، عروسی که چه عرض کنم ، حنا بندون ، عروسی فردا شبه . 
عروسیه کی ؟ خب یکی از افراد درجه یک ِ فامیل که از قضا دختر عمه جان ِ ما ست و داماد هم از دوستان ِ درجه یک ، از همکلاسی های دوران دبستان تا دبیرستان .
این حنا بندون هم برای اونایی که احتمالن ندارن این مراسم رو ؛ 
یه جشن ِ مفصلیه تو شمال که خانواده دوماد با فامیلشون میان خونه ی عروس و خواهر دوماد (اگه نداشته باشه دختر عمو و اگه نداشته باشه باز هم، نزدیک ترین دختر فامیل ِ پدری دوماد) با یه سبد یا سینی یا هر مدلی که مُده ، پُر از حنا وارد میشه یعنی میاد وسط گود ( البته با کلی حرکات موزون که البته میزان ِ شاباش ِ دریافتیش بسته به غلظت ِ قر ِ موجود در کمر و باس ...ش داره) بعدش اون هی این سینی رو میچرخونه و ارکستر هم محبت میکنن و آهنگ ِ ( حنا حنا اُوردیم ... ) 
رو میخونن و بعد عروس و دوماد دستاشونو مثل راننده تاکسی ها که میخوان از مسافر ِ پشت سری پول خرد بگیرن ، میبرن عقب و اونی هم که حنا می چرخوند یه خورده  حنا  ( یک قاشق ِ چای خوری ) میریزه کف دست ِ هر دوشون ( البته این روزها ؛ هم دوماد هم عروس قبلش کف دستشون یه دستمال کاغذی ، یا اگه مثل اینا خیلی با کلاس باشن دوتا گل برگ می ذارن تا طرف حنا رو توی گلبرگا بریزه ) بعد که این کارو کرد یعنی حنا ها رو ریخت تو دستشون ، خلاصه این دوتا گل سر سبد مجلس دستا شونو مثل دوقولو های افسانه ای به هم توی هوا قفل می کنن و رنگ ِ زندگیشون به هم گره می خوره .
 از عروس و دوماد بسته های کوچیکه حنا رو که بین ِ مجردها پخش  میکنن تا بختشون واشه می گیرم !
اینجایی که ما هستیم ، یعنی آمل ، خییییلی کویته . چون هنوز بعد سی  و یک سال دولت های فخیم  ج. ا . ایران اومدن و رفتن ونتونستن مردمو توی عروسی ها مجبور به جدایی زنونه از مردونه بکنن و همچنان آقا شیر تو شیریه که نپرس . 
( یه شب که هزار شب نمی شه ) حالا مثلن این لباسای خانما هم نصفه بود جای دوری نمیره ، گرمشون بوده لابد . ( مثلن اگه یکی  هم ببینتشون ، تموم میشن؟ یا مثلن آبجی مامانه خودشونو کسی نمیبینه اون وسط ؟ ) ( واااااالله ) 
 آره داشتم میگفتم که این آهنگایی هم که زده می شد خیلی باحال بود بالاخص آهنگ  ِ سوسن خانم  برو بکس که هیچ رقمه قبلنا یعنی قبل جشن تو کتم نمی رفت که بشه باهاش رقصید اونم انقدر خفن !! و تازه آهنگ درخواستی خودمم بشه !!!
راستش این که میگن تو عروسی از این نوشیدنی های اسلامی هم موجوده دروغ میگناااااااا . شایعه ست شما باور نکنین ، ما که فقط از این آبمیوه تلخا دیدم
(هر کی گفته خوردیم چهل روز کافره ) به خدا.
هر چی هم اولش ناز کنم که من با این وجناتم نمی رقصم مگه این آهنگه سوسن خانم میذاره ، جو گیرت میکنه خفن ، طوری که فقط ... ( استغفرالله )   
آقا / خانم  !  سرتو درد نیارم باس بیای تو عروسیای ما شمالیا تا بفهمی عروسی مختلط خیلییییییی فرق داره با عروسیایی که شبیه مجلسه ختمه .
در ضمن عنوان پست هم هیچ ربطی به اون فرد داخل تیره ها نداره هااااا (گفتم که فقط شاکی نشه چرا مستقیم به من اشاره کردی ) آهان ( تازه لینک هم ندادم بهش ) .



ویترین ِ زَلم زینبو :  سعید

سلام یوسف جان
بعد چند روز سر نزدن به وب احساس می کنم از دنیا عقب افتادم. گرچه دنیا طبق معمول راه خودشو میره و از اینور بهش بچسبی از اونورش می زنه بیرون! گاهی به خودم میگم هممون سرکاریم اسیدی! هیچ جایی ، هیچ وقتی و توی هیچ مکانی نمی تونیم به جواب سوالهایی که داریم برسیم .. نمی دونم ...بگذریم
1- قالب وبلاگت اصلا ! تاکید می کنم - اصلا- قشنگ نیست.
2- بیشتر و نزدیکتر به خودت بنویس. منظورم اینه که یه حریمی هست که تا حالا ندیدم توی نوشته هات بشکنیش. بشکنش!
3- احساس می کنم دوستیمون توی لفافه (یعنی دل من!) نزدیکتر از ظاهرشه.تا حالا فرصت نشده در موردش فکر کنیم. باور نمیکنی؟!
4- ...
5- باور کن !


بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

دوست دارم



مچاله باشم ؛

مثل سیگاری ، که زیر سیگاری آبستن اش باشد .





 
ویترین ِ زَلم زینبو :  رها

پشت کلمه های پستت. یه چیزی داشت بالا پایین می پرید. یه حس بود که نفهمیدم چیه؟
منم دوست دارم عشق و تجربه کنم ... تند نرید. من یه دوست پسر چاق دارم!

بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

جالبه ها


همین چند روز پیش ها بود ، درست از همون روزایی که خواستم کوچ کرده باشم اینجا. چرا ؟
همینجوری ، الکی .
اما بعد گشتم دنبال دلیل . اولین دلیلش کوچ دسته جمعی وبلاگی ها از بلاگفا بود که دلایل بسیار گوناگونش جاهای زیادی مطرح شده و از بس این جاها زیاده که حالم بهم میخوره لینک بدم بهشون اما خب یکی از این دلیل ها میتونه پوست انداختن باشه
( پوست انداختن ِ فوئنتس ، نه ها ! ) پوست انداختن ِ وبلاگی با نام ِ "  ماندالایز  " و  شروع فصل جدیدی از زندگی ش. دیگه مجبور نیست ( وبلاگو میگم ) توی اون نقابی که مثل یه غزل فروش برا خودش ساخته بود بپوسه دیگه حتی میتونه جوک بگه نون خشک بخره نمک بفروشه آب حوض بکشه پیرزن (!) خفه کنه و حتی تو بازی وبلاگی هم شرکت کنه و و و ...
هرچند حالا حس یه آدمی رو دارم که بعد ِ عمری کت و شلوار پوشیدن یه تی شرت تنگ با یه شلوار جین تنگ تر طوری که همه چیزش بزنه بیرون ، بپوشه و بخواد جلوی همه ی آدم هایی که تا حالا اونطوری دیدنش راه بره ، شاید قر هم بیاد !!
و اما همه ی این روده درازی ها برای این بود که بگم حوالی شب یلدا بود که " ماهور" منو به یه حرکت خفن
( البته حالا دیگه خز شده ) دعوت کرد و بهش قول دادم که دیر و زود داره اما نشد نداره ، حالا هم الوعده وفا

پنج خصوصیتم که کمتر کسی میدونه :

1 – صبرم خیییییلی زیاده اونقدر که حوصله مو سر میبره و توی این صبر کردن ها برای خیلی چیزها ، خیلی رفتار ها ، خیلی واکنش ها یا حتی خیلی از انتظار ها فرسایش زمان اصلن برام مهم نیست انگار زمان یه روند قابل کنترل میشه برام .

2 – ماورای طبیعت ِ هر چیزی برام به شدت جذابه اما منظورم جادو نیست منظورم مباحثیه که اکثرش توی انواع عرفان مطرح شده از اسلامی گرفته تا بودایی و سرخ پوستی و ... یا امروزی ترش مباحث مربوط به فیزیک ِ کوانتوم .

3 – از پدر و مادرم فقط 15 سال کوچیکترم .

4 – عشق ؛ مقوله ی عجیبیه اما ، با اینکه حرف پشت ِ سرم زیاده و البته گاهی جلوی سرم ، دوست دارم تجربه ش کنم .

دارم میرسم به قول سیگاری ها به خط ِ تعارف یا به قول چاق ها  لقمه ی حیا ، بند ِ آخر :
5 - ...   خیلیی زیادن کدومشو بگم که خصوصیت های دیگم خفه م نکنن ؟ !!



ویترین ِ زَلم زینبو : هانا
ميخوام بدونم بيكار بودي؟ نه واقن بيكار بودي؟ بلاگفاك به اون خوبي چرا همونجا نموندي! من اينجا جون ميدم تا كامنت بذارم!


بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

ویترین




خیره شده بود و مات . مات ِ ویترین های لوکسی که در امتداد ِ خیابان ِ دراز با عشوه و ناز اجناس ِ خود را به تماشا می گذاشتند . مات ِ دختر های جوانی که مات ِ این اجناس می شدند . مات ِ چشم هایی که به یکدیگر خیره در طول هم می دویدند . عرض ِ خیابان را طی می کردند و دوباره به هم می رسیدند و مات در هم یله می شدند .
دسته ی ساک ِ سنگین اش را بی توجه روی دوش اش جابجا کرد و آرام چشم هایش را بست . سعی کرد چیزی ببیند . هیچی نبود ، فقط تاریکی . چند بار پلک زد و چشم هایش را باز کرد . دوباره بست ، باز هم تاریکی . چشم هایش را همانطور بسته به هم فشرد و با سماجت به عمق ِ چشم هایش خیره شد . دو نور ِ نارنجی ِ روشن دید . خیلی شفاف . خیلی روشن . دو مثلث نارنجی ِ روشن و شفاف. دو مثلث ِ متساوی الساقین . دو مثلث ِ نارنجی ِ روشن و شفاف که نوک هاشان به هم مماس بود .
از این تصویر خوش اش آمد . سعی کرد همین را نگه دارد . اما همین تلاش کمرنگشان می کرد ، رنگ ِ نارنجی شان از روشنی می افتاد و دوباره با نگرانی اش روشن و شفاف ظاهر می شدند و دوباره نوک هاشان را با وقاحتی شرم آور به هم می ساییدند .

- مسخره

دیگر فراموش کرده بود که با ساک ِ سنگین اش روی دوش جلوی مغازه ی عروسک فروشی با آن همه عروسک . با آن همه چشم های وق زده و خیره ایستاده است . چشم هایش هنوز بسته بود و با همان دو مثلث ِ نارنجی که همچنان روشن و مات می شدند کلنجار می رفت . دلش می خواست دو مثلث همانطور روشن و شفاف باقی بمانند و او خیره و مات به آنها زل بزند . همین طور زل بزند تا خیابان تاریک شود . زن های خوشگل ِ توی خیابان تاریک شوند . ویترین تاریک شود . اما وقتی به بعد فکر کرد دو مثلث ناپدید شدند و تصویری دیگر با عمقی طولانی جایش را گرفت که در هر گوشه ی آن دو چشم به او خیره شده بودند .
تصویری باز هم روشن و شفاف با چشم هایی روشن و معلق در هر گوشه .

- مسخره ی عوضی . تو شخصیت ِ اول هیچ قصه ای نباید بشوی . نمی توانی بشوی . همیشه حاشیه بوده ای و سیاهی لشگر . نمی توانی خودت را رنگ کنی و جای قهرمان ِ قصه قالب کنی .

حالا می توانست دور هر دو چشم معلق صورتی تصور کند صورت هایی با رنگ ِ پوست شاد و شفاف . همه زیبا و منحصر به فرد با لب هایی شهوانی و نیمه باز . صورت هایی که هر کدام در تخیل ِ وقیحانه شان خود را از بند لباس هایی که در آن محبوس بودند نجات می دادند با اندامی شفاف و روشن متناسب با همان صورت ها و چشم ها که خیره می شدند به او و با هر نفس اش جان می گرفتند .

- آقاجان صبر کن . به خیابان آمده ای ، درست . تمام خاطره هایت را در ساک ِ سنگین ات حمل می کنی ، درست . از دیدن زندگی عادی مردم هیجان زده ای ، درست . شیفته ی پری رویان ِ خیابان شده ای و چشم ها و تن شان ، درست . اما باز هم نمی توانی شخصیت اول قصه شوی . باید فکر کنی که شخصیت های اول ، قصه ها را ترک کرده اند و به جای آنها شخصیت های حاشیه ای و دست چندمی دارند نقش اول را بازی می کنند . فکر کن چه اتفاقی می افتد چسناله های شرم آورت را در قالب قصه هایی شرم آورتر در حوالی پایین تنه ختم کنی ؟

واضح و روشن صورت ها و اندام در عمق چشمانش دیده می شدند و هنوز چشمهایش بسته مانده بود . به هم فشرد ، محکم تر ، تصاویر سر جایش بودند . پس چطور می دید . انگشت اشاره دست راستش را بالا برد و درست میان دو ابرویش گذاشت ، تصویر ناپدید شد . انگشتش را برداشت ، تصویر برگشت . با تعجب چند بار این عمل را تکرار کرد هربار تصویر می رفت و باز می آمد .

- حالا که دیده ای نمی شود به دنبال چشم سوم یا چشم اسفندیار و به هر کجا که دلت می خواهد سرک بکش . چرا قبول نمی کنی لااقل به خودت اعتراف کن باید این صداقت را با صدای شمرده و کوتاه داشته باشی ، شخصیت اصلی این قصه یک نفر نیست ، آن خیابان ِ شلوغ ؛ آن همه چشم های دعوت کننده در خیابان ؛ آن چشم بستن و دیدن دو مثلث نارنجی شفاف . حتی این اعتراف را هم از خاطره های دیگران برداشته ای و به زور به ویترین ِ خود چسبانده ای . شخصیت اصلی این قصه تو نیستی . از قصه بیرون برو .

دسته ی ساک اش را روی دوش اش با توجه جابه جا کرد . چشم هایش را آرام باز کرد . خیلی از چشم ها در طول و عرض خیابان به جوان زردنبوی لاغری در جلوی ویترین ِ عروسک فروشی خیره شده بودند .


                                                                                           M.R
پ.ن : این تعویض قالب ها رو بر من ببخشید در پی بهتر شدنم .

ویترین ِ زَلم زینبو :  تـُــ ـپُــــ ـق

تولدت مبارک خانومی :*

بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

فال ِ اند ِ حقیقت



- بیا بشین واست فال بگیرم
- ول کن جون مادرت تو هم با اون فالهای مسخرت
- جون من بیا بشین این دفه یه فال با حال یاد گرفتم حالشو ببری
- اِ ؟
- جون ِ تو
- جون ِ عمه ت
- حالا تو بشیییییین انقدر قُر نزَن ، ببین چیکار میکنم برات ، واستا این برگهای اضافه رو کنار بزارم ، آهااا ، اینم از این ، حالا شد . ببین برادر به این فالی که میخوام بگیرم برات میگن فال اند حقیقت ، این فال مخصوص مجردا و عاشقا و بخت برگشته ها و ترشیده ها و بیکارا و مریضا و خییییلیای دیگه ست که شامل حال جنابعالی هم میشه !!
در ضمن با دید تمسخر مرا ننگر ای دوووووست که خشکت می کند این فال!!!
اما بریم سر ِ اصل مطلب : مهمترین شرط این فال اینه که باید با فالگیرت صادق باشی یعنی هرچی توو دلته بریزی بیرون تا من بتونم آیندتو صاف و پوسکنده بهت بگم
- چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ کجاش خنده داشت ؟
- آخه خیلی شبیه فالگیرا شدی


ادامه دارد ...

پ.ن :  تولدمم هست  یعنی امروز هجدهم بهمن من میشم 24 سال .


ویترین ِ زَلم زینبو : Dها

زیر دیپلمش چی میشه ؟
بابا وبلاگ قبلیت غیر از شعر و متن قلنبه سلنبه چیز دیگه هم پست می کردیا !



بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ... 7



از عالَم  ِ معنی الفی بیرون تاخت که هر که آن الف را فهم کرد ، همه را فهم کرد ، هر که این الف را فهم نکرد ، هیچ فهم نکرد . طالبان چو بید می لرزند از برای فهم  ِ آن الف .
اما برای طالبان سخن دراز کردند شرح ِ حجاب ها را –
که « هفتصد حجاب است از نور و هفتصد حجاب است از ظلمت . »
به حقیقت رهبری نکردند ، ره زنی کردند بر قومی .
ایشان را نومید کردند – که « ما این همه حجاب ها را کِی بگذریم ؟ »
همه ی حجاب ها یک حجاب است . جز آن یکی ، هیچ حجابی نیست .
آن حجاب این وجود است .



مقالات ِ شمس
شمس الدین محمد تبریزی
ویرایش متن : جعفر مدرس صادقی



ویترین ِ زَلم زینبو : زروان ازلی

نظر می دهم به نیت ویترین زلم زیمبو قربه الی الله :))

بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

ته مایه



هوا سلوک می کند ؛

اما

سلیطه ست ...



ویترین ِ زَلم زینبو :  آب - بابا

لبخند تورا چند صباحی است ندیدم

یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب