خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

هزار نفرین


ابراهيم و اسماعيل ، هر دو در يك تن بودند ، با من ، پس گفتم :
ابراهيم ، اسماعيلت را قربان كن ، كه وقت ، وقت قربان كردن است.
قرباني كردم در اين قربانگاه، و جوهر اين دفتر، خون اسماعيل است ،
پسري كه نداريم، دريغ كه گوسفندي از غيب نرسيد براي ذبح ،
قلم ني ، از نيستان مي رسيد ني در كفم روان ، ني خود ، نفير داشت،
نفس از من بود ، نه نغمه، من مي دميدم چون دم زدم دم به دم.


 

هزار دستان- علي حاتمي

4 نظرات:

حدیث بی قراری یک مرد گفت...

اینارو ولش کن خوشا به سعادتت ! رمز موفقیتت چی بود داداچ ؟ الان نوشتی " فیلتر " خودش عامل فیلتر شدن این وبت هم میشه ! برو پست پایین و حذف کن تا نترکوندن اینجارو !

خانوم جیغ! گفت...

واقعا این دیالوگ توی هزاردستان هست؟

م.پارسا گفت...

چه با حال تو هم فيلتر شدي برادر؟
تو كه ديپلم داشتي:)

Elham گفت...

***

با سید درباره پست قبلی موافقم .

احتمالا بخاطر نوشتن مطالب غیر اخلاقی (!!!!) فیلتر شدی !!!!!

:D:D:D:D



***
Elham
***