آذر ۲۷، ۱۳۸۸

حکایتی دگر ...

"هر چه گفتند گویندگان ، پوست ِ الف خاییدند"


خدای را بندگانند که ایشان را در حجاب آرَد ، با ایشان اسرار گوید .

مرا آن شیخ اوحد به سَماع بردی و تعظیم ها کردی و باز به خلوت ِ خود درآوردی .

روزی ، گفت : « چه باشد اگر به ما باشی ؟ »

گفتم : « به شرط ِ آن که آشکارا بنشینی و شُرب کنی پیش ِ مُریدان و من نخورم . »

گفت : « تو چرا نخوری ؟ »

گفتم : « تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت »

گفت : « نتوانم »

بعد از آن ، کلمه ای گفتم ، سه بار دست بر پیشانی زد .

هر چه گویند گویندگان ، پوست ِ « الف » خاییدند ، هیچ معنی ِ « الف » فهم نکردند – زیرا که مردی نداشتند .

همان حکایت ِ سوزنگر است که دوستی داشت « عِنّین » ، خلق را و خویشان را از عِنّینی ِ او خبر نبود : به ریش و سَبلَت ِ او مغرور شدند . دختر ِ چو صد هزار نگار با او عقد کردند و عروسی کردند ، البته مقدور نمی شد نزدیکی کردن .

چون سخت عاجز شد ، بر ِ این دوست ِ سوزنگر آمد که همراز ِ او بود از کودکی و گفت که « مرا مَحرَم تویی . احوال ِ من چنین است . اکنون ، شبانگاه با من بیایی و جامه های من درپوشی و مرا از این صُداع برهانی . ولیکن چون در خلوت درآیی سخن نگو هیچ ، تا فهم نکند و چراغ را بنشانی – که مرا معهود است چراغ نشاندن ، وقت ِ خواب . »

گفت : « هزار خدمت کنم . »

چون در خلوت رفت چراغ را بکُشت و زود در جامه خواب درآمد . دختر پنداشت که همان شوهر ِ عِنّین است . چون بر ِ او نشست ، دلیر میان ِ پا باز کرد . او فرو برد . بانگ برآمد و فریاد و زاری . واویلا گفت .

شوهر از برون ِ در می گوید که « ای زنک ِ قحبه ، پنداری که منم که جگرم خون کردی؟ این سوزنگر است که آهن را می شکافد و سوراخ سوراخ می کند . »

****

عِنّین : ناتوان ِ جنسی / صُداع : درد سر

مقالات شمس

شمس الدین محمد تبریزی

از این هفته هرجمعه منتظر حکایتی دیگر باشید .

0 نظرات: