آذر ۲۱، ۱۳۸۸

یکی سنگی انداخت تو چاه ...

کمی از حجم این انقباض کم کن

دستی از دور تکانه های دلم می شود

چشم که باز می کنم نیل از روی پاهام رد می شود

و شبها که خوابم ، آمازون برعکس روی صورتم رشد می کند

دلم سنگی کوچک است که دختر بچه ای نئاندرتال

توی غاری انداخت

و هنوز تکانه های سنگی اش را

مدیون خاطره آفتاب است

جاری ، روی پاهای برعکس درخت می دوم

تو که نیستی این پسرک نئاندرتال

هنوز در فاصله لمس انگشتهات

و حجم سیال نیل به درختان مسیر چنگ می اندازد

مبهوت انقباض انگشتهات

که چرا حرکت آهسته موهات

توی هیچ وبلاگی ثبت نشده !

"احسان رضایی"

0 نظرات: