پيش ِروي من كلام را ترتيب داده بايست ،
بايست و صفحات را سياه كن ،
بايست و آسمان ِ مرده را ، پنجره اي را كه نيست ،
خودت را و سياهي را سياه كن .
حالا در حضورت ـ آواره ي تقصير هاي خويش - حاضرم ،
آيا تو راچشمان ِ آدميزاد است كه اين گونه مرا
به الواح نانوشته حوالت ميدهد؟
حرفي نبود كه صداي تو رو با صدايي كه در من
عوض شده بود عوضي بگيرم ،
دلم را به ادامه ي ماجرا بسپارم
و به شيوه ي خودم تعبير كنم .
*****
حرفي نبود كه تازيانه ي ناگاهان را جستجو كنم
و در ثانيه هاي مرگي ديگر كودكي ام را سپري كنم .
از سر پنجه هاي خون آلود ِ زمين شرارت مي بارد .
به امتحان ِ بيگناهان لودگي مي كنم
و جهان را به دست تو ميدهم
تا روي ِ حاكمان را بپوشاني .
حرفي نيست
كه مرا چشماني است تا دهانم را باز ميكنم ،
مجرم مي شوي و فاسق .
به آسمان اشاره مي كنم
تا براي خانه ي تازه ات مثالي بياورم .
M.R
۲ ماه قبل
0 نظرات:
ارسال یک نظر