آذر ۱۴، ۱۳۸۸

انفرادی 4

پيش ِروي من كلام را ترتيب داده بايست ،

بايست و صفحات را سياه كن ،

بايست و آسمان ِ مرده را ، پنجره اي را كه نيست ،

خودت را و سياهي را سياه كن .

حالا در حضورت ـ آواره ي تقصير هاي خويش - حاضرم ،

آيا تو راچشمان ِ آدميزاد است كه اين گونه مرا

به الواح نانوشته حوالت ميدهد؟

حرفي نبود كه صداي تو رو با صدايي كه در من

عوض شده بود عوضي بگيرم ،

دلم را به ادامه ي ماجرا بسپارم

و به شيوه ي خودم تعبير كنم .

*****

حرفي نبود كه تازيانه ي ناگاهان را جستجو كنم

و در ثانيه هاي مرگي ديگر كودكي ام را سپري كنم .

از سر پنجه هاي خون آلود ِ زمين شرارت مي بارد .

به امتحان ِ بيگناهان لودگي مي كنم

و جهان را به دست تو ميدهم

تا روي ِ حاكمان را بپوشاني .

حرفي نيست

كه مرا چشماني است تا دهانم را باز ميكنم ،

مجرم مي شوي و فاسق .

به آسمان اشاره مي كنم

تا براي خانه ي تازه ات مثالي بياورم .

M.R

0 نظرات: