آبان ۱۰، ۱۳۸۸

اگر بخواهی ...

ترس در من بيشتر رخنه مي كرد وقتي پاهاي بريده ام گاه برايت شتاب مي كردند.
جنگل سرد ،
پر از نفرتهاي آنها بود كه نگاههاي پر تعفنشان برايم از سگ زوزه ي شغال هم بدتر بود .
اين بار خواهش مي كنم
فرار كن
از همه ي من ،

از وجود گنديده ام كه حالا ميان سگ مرده ها و لاشه ها ديگر نمي توانند در آغوشت بگيرند .
آخر برايشان ديگر مهم نيست كه تو چقدر نازكي !
سالهاست كه همه را مي درند .

من را و من را
تنها يك بار به اين انگار دست پيدا كردم آنهم تنها وقتي كسي گفت که ديگر خودي نيست !
فرار كن ! فرار كن !
نمي داني چقدر گريختنت را دوست دارم !!
آخر اين تنها باريست كه مي دانم چرا از من مي گريزي !
اكنون كه نيستي پُرم .

پُرم از همه ي خاليهاي دنيا .

از تمام ِ ليوان هايي كه مرا به انزجار مي كشيدند ، مرا تنها وابسته به دشنامم كردند .
اما اگر روزي خوب مي شدم چيز ديگري مي گفتم :
هر چه بگويي انجام ميدهم !
اگر بخواهي از نرم نرمتر مي شوم!
اگر بخواهي ابري شلوار پوش مي شوم !


اصلا هيچ ،

برايت بهترين مايكوفسكي ِ دنيا مي شوم...



براي شاپور غلامرضا
کامبیز

0 نظرات: