« از جايي پرت هميشه مرگ چشم مي زند
دست هايم بالا و چنته ام خالي ِ تنيدن ِ رشته هاي فرشته ايست
كه در عمق ِ غار عريان مي شود
اقرار مي كنم خيالي پهلو گرفته ام
لحن ام را به ابر مي دهم آه مي كشم و نسيم مي شوم بر دراندشتِ سبز تو
و مي بارم بر سنگ هايي كه در حافظه شان مرا لحد مي شوند ... »
M.R
۲ ماه قبل
0 نظرات:
ارسال یک نظر