مهر ۱۳، ۱۳۸۸

... تقصیر ِ آستینم بود

پیاده که شدم باید مسیر کوتاهی تا خیابان اصلی را طی می کردم و توی همان مسیر

چند مغازه دارِ آشنا بودند که مثل ِ این یکی « : سلام ، ح ح حال ِ شما خوبه ؟ سلامتین ؟

،،،،،،، قُُ ُ ُربان ِ شما ممنون ،... » و دستی هم برای خداحافظی تکان دادم ، از عرض خیابان

رد شدم و به طرف ِ تاکسی ای که منتظرِِ مسافر بود رفتم ، از اینکه صندلی ِ جلو اشغال شده

بود کمی حالم گرفته شد یک خانم ِ چادری روی صندلی عقب نشسته بود ، سوار که شدم

صدای ِ دربِ تاکسی بود که ، نَه !! ، صدای ِ راننده بود :

- چه خبرته بابا ؟خیر ِ صد تومن کرایَتو خوردم ! در رو از جا کندی !!

نگاه ِ گنگی به درب و دستم ، به برچسب ِ «لطفاً درب را آهسته ببندید» و به صورتِ راننده

انداختم .

باخودم فکر کردم«من که درو اینجوری نمی بندم؟!»

- آقا تقصیر ِ دَس دَس د ِ د ِدَ دَسستَمهِ ، نِ نِمی یدونم چرا اینجوری میشه ؟!! درا رو اینجوری

مُ مُ مُُح کَم میبند ِ!!!

- چی ؟!!

- والله راس میگم، این چن وقته ای ای اینجوری شده، دَ اَ اَ رای ِ تاکسیا رو محکم می بنده ... !!!

- خدایا نوکرتیم ، جوون به این نازنینی ؟ عمو تو هم که مثل ِ من یه تختَت بَ...له ؟

توی دلم گفتم « مرتیکه ی بی شعور فکر می کنه من دیوونَم ،جلوییه رو نگاه ریز ریز می خنده ،

چه اظهار ِ ادبی هم می کنه – خدمت ِ شما ، فلکه رفع ِ زحمت می کنم ، سِپاسگُذاااااارم – اَه ،

ولی حال ِ تو یکیو می گیرم که اینجوری آبرومو نبری»

به دستم نگاه ِ تندی انداختم و با دست ِ چپم نیشگون ِ آبداری از پشت ِ دست ِ راستم گرفتم .

دختری درب ِ تاکسی را باز کرد ، پیاده شدم تا کنار ِ خانم ِ چادری بنشیند ، جلوی مانتوی زرشکی

رنگش از یقه تا دکمه ی اول با نخ ِ سیاه و طلایی طرح ِ سروکوچکی، وارونه گلدوزی شده بود ،

این بار با دست ِ چپ آرام درب را بستم و بوی عطر ِ خوشِ دختر ِ مانتو زرشکی فضای تاکسی را

پُر کرد ، راننده حین ِ راه افتادن با بوق ِ ممتد و گوشخراشی به یک مسافر کش شخصی اخطار

می داد که آنجا حق ِ سوار کردن ِ مسافر ندارد و راه افتاد .

دست دراز کردم تا کرایه ام را بدهم ، - دستت مگه چشه ؟

- راننده بود که با نیشخند می پرسید .

با اخمی به او فهماندم شوخیِ بی مزه ای بود ، دست ِ سفیدی بلند شد و یک دویست تومانی

به راننده داد و صدایی که گفت دم ِ پُل پیاده میشم ،دلم میخواست قبل از پیاده شدنش خوب

صورتش را ببینم، راننده از توی آیینه دزدکی نگاهش می کرد ، به فکر ِ سوال ِ راننده رو به دست ِ

راستم توی دلم گفتم : « تو چت شده که درا رو اینجوری می بندی ؟ »

دستم مشت کرد و محکم به زانوی پای راستم چسبید قوزک های روی مشتم کمی خشک و

پوست پوست شده بود تا خواستم دوباره ملامتش کنم با همان مشت محکم کوبید روی زانوی

چپم و دوباره همانطورگره کرده به زانوی راستم چسبید .

توی دلم گفتم « اصلاً حقته تحویلت نمی گیرم ، نه ساعت بهت میدم نه انگشتر ، بمیری هم

ناخوناتو بلند نمی کنم ، خوب شد؟ خودت خواستی اوهووووم !!!

اوهوم را کمی بلند گفتم و دختر ِ مانتو زرشکی زل زد به من ، صدای خنده ی ریزش را می شنیدم

اما جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم ، دست راستم باز شده بود و روی زانوی راستم همراه

با آهنگی که از رادیو پخش می شد ضرب گرفته بود نگاهم از روی دستم به زانوی دختر

مانتو زرشکی که حالا مثل دستم ضرب گرفته بود جلب شد ، بعد به دست چپم نگاه کردم که آرام

توی جیبم دنبال ِ موبایل می گشت به خودم گفتم :

« اِ ، نکنه دیوونه شدم من که موبایل نمیخوام !! »

موبایل که از جیبم در آمد با صدای ِ ترمز به جلو پرت شدم و راننده سرش را از پنجره بیرون داد

و : - مگه کوری؟ از دستم سُر خورد افتاد کف ماشین بین ِ پاهای دختر مانتو زرشکی ،

دست چپم رفت طرف ِ گوشی و من هم ناچار خم شدم رفتم پایین ، در آن حالت نصف ِ تنم

توی بغل ِ دختر مانتو زرشکی بود سنگینی ِ نگاهش روی من بود و به آرامی ساق پایش را به

تنم فشار می داد و این دست راستم بود که جای موبایل مچ پای دختر مانتو زرشکی را لمس

کرد و آرام نیشگون گرفت ، زود سرم را بالا آوردم، از کاری که دستم کرده بود قلبم به شدت داشت

میزد و از ترس داشتم می مردم ، هر لحظه ممکن بود یک کشیده بخورد زیر گوشم ، سعی کردم

به خودم مسلط باشم و عادی جلوه کنم و با خونسردی و خجالت سرم را به پنجره چسباندم و به

پاهایی که تند از پیاده رو رد می شدند نگاه کردم ، از پل که رد شدیم دختر مانتو زرشکی و زن چادری

خواستند پیاده شوند ، درب را باز کردم، لحظه ی پیاده شدن درست به صورتش نگاه کردم

زُل زدم توی چشمهایش ، به لبهای خندان و به طرح ِ سرو کوچک روی یقه ، به امتداد ِ آن تا

دکمه ی اول و بعد به مچِ پای راستش که بین ِ شلوار لی و کتانیِ آبی رنگش برق زد و سریع توی

جمعیت گم شد، سوار که شدم چشمهایم را بستم تا خوب ِخوب چشمها و لبخندش یادم بماند ،

حالا راحتتر عقب ِ تاکسی نشسته بودم ، دست ِ چپم را روی صندلی گذاشتم و کمی از وزنم را

به آن تکیه دادم ، راننده رو به مسافر ِ جلویی می گفت : - الله و اکبر ، آخرالزمون شده ،

پدر سوخته رو دیدی با چه وضعی اومده بود بیرون ؟ با اون آرایش و اون بو که آدمو خفه میکرد ؟

اِ اِ اِ بی پدر روسری نمی ذاشتی سنگین تر بودی...

کم کم از دور درخت ِ کنار ِ مغازه ام پیدا می شد به راننده گفتم « کنار ِ اون درخت پ ، پیاده

میشم » راننده هم با « آقا هَ هَ همین جا پیاده می شم ، هَ هَ هَمین جا هَ همین جا پیاده

می شم » بیست متر جلوتر از درخت نگه داشت و با یک بفرمای طولانی خواست تا پیاده شوم،

پیاده شدم و بدون ِ توجه به اُوهویِ بعد از بستن ، با دست ِ چپم محکم ِ محکم درب را بستم و

هردو دستم را توی ِجیب هام گذاشتم و تا درب ِ مغازه ام پیاده رفتم.

0 نظرات: