مهر ۲۸، ۱۳۸۸

حرف

هرجا كه باشي به ندرت اتفاق مي افتد كه زندگي به سراغت بيايد و كاسه اي زير نيم كاسه ي كثافتش نباشد .

چقدرمردم امروز چاچوله باز شده اند . دور تا دور سرشان چشم دارند وتا سوراخ كونشان دهن ، و همه ي اين دهن ها فقط و فقط دروغ سرِ هم مي كنند ... همه فقط همين را بلدند ، روز به روز هر جور زشتي كه در پستوي روح شان مخفي شده است نشانم مي دهند و به هيچ كس غير از من نشان نمي دهند . فقط از وسط انگشت ها مثل ِ مار لغزنده اي در مي روند .

هر تن و بدن سالمي هميشه يك تجاوز ممكن است . قدر مسلم اين كه شماها مرد نيستيد ، لاي پاهايتان چيزي نداريد ، غير از يك سوراخ ِ نرم ! فقط همين .

و آدم هايي كه در كنارت قضاوت مي كنند ، آدم هايي خالي ، مسلح به قوانين وحشتناكي كه معلوم نيست از كجاشان در آورده اند، و آدم هايي كه تفريح شان اين است كه تو را بكشانند روي كوره راهي كه زيرش حفره ي جهنم دهان باز كرده و از و از ديدن خونت كيف كنند .

اين دنيا هيچ چيز نيست جز اقدام ِ عظيمي براي اين كه همه را بي سيرت كند .

و حالا واقعيت ِ ما اين است : كينه اي ، رام ، بي عصمت ، درب و داغان ، ترسو و نامرد ، حقا كه به خوبي خودمان هستيم ، اشكالي ندارد بگو ! ماها عوض نمي شويم ! نه لباس مان عوض

مي شود و نه مدل ِ موي ما و نه ارباب هامان و نه عقايدمان .

وقتي هم مي شود آنقدر دير است كه ديگر به زحمتش نمي ارزد . ما ثابت قدم به دنيا آمده ايم و ثابت قدم هم ريغ ِ رحمت را سر مي كشيم ! سرباز ِ بي جيره و مواجب . قهرمان هايي كه سنگ ِ همه را به سينه مي زنند ، بوزينه هاي ناطقي كه از حرف هاشان و رفتارشان رنج مي برند . ماها آلت ِ دست ِ عاليجناب نكبتيم . او صاحب اختيار ماست ! وقتي بچه هاي حرف شنويي نيستيم طناب مان را سفت مي كند ، انگشت هايش دور گردن ماست ، هميشه ، بايد هواي كار دست مان باشد كه لااقل بتوانيم غذايي بلنبانيم ...

مردم از نمايشي به نمايش ِ ديگر مي افتند . وقتي كه صحنه هنوز آماده نيست ، نمي توانند شكلش يا نقش خودشان را مجسم كنند ، بنابراين همانجا مي مانند ، در مقابل حادثه دست روي دست

مي گذارند ، انگيزه شان را درست مثل يك چتر مي بندند ، به صورتي غير منطقي پيلي پيلي

مي خورند و به خودشان خلاصه مي شوند ، يعني به هيچ ، ننگ و ناراحتي شديد به آشوبِ مطلق ميكشد. دنيا درنظرت تيره وتارمي شود ، دست از زندگي مي شويي. روح با كلمه راضي

مي شود ، ولي تن فرق دارد ، راحت نمي شود خوشحالش كرد احتياج به عضله دارد تن هميشه واقعيتي است ملموس ، براي همين هم تقريبا ً هميشه غم انگيز و چندش آور به نظر مي آيد .

وقتي زياده از حد يك جا ماندي ، اشيا و آدم ها تكه پاره مي شوند و فقط به خاطرتو مي گندند و بوي بد مي دهند . بهتر است خيال برت ندارد ، آدم ها چيزي براي گفتن ندارند ، واقعيت اين است كه هر كس فقط از دردهاي شخصي خودش با ديگري حرف مي زند . هر كس براي خودش . دوست داشتن كه به ميدان مي آيد ، هر كدام از طرفين سعي ميكنند دردشان را روي دوش ديگري بياندازند ولي هر كاري بكنند بي نتيجه است و دردهاشان را دست نخورده باقي

مي گذارند و دوباره از سر ميگيرند . باز هم سعي مي كنند جايي برايش پيدا كنند . وسط اين قصه به خودت مي نازي كه توانسته اي از شر دردت خلاص بشوي ولي عالم و آدم مي دانند كه ابداً حقيقت ندارد و درست و تمام و كمال نگهش داشته اي .

وقتي كه در اين بازي روز به روز زشت تر و كثافت تر و پير تر شدي ، ديگر حتي نمي تواني دردت را و شكست ات را مخفي كني . بالاخره صورت ات پر مي شود از چين و چروك و شكلك كثيفي كه بر قيافه ات نشسته و بيشتر از شكم ات تا صورت ات بالا مي خزد . اين است چيزي كه انسان به آن مي رسد ، فقط همين ، شكلك ِ زشتي كه عمري براي درست كردنش صرف شد ه ولي حتي در اين صورت هم نا تمام است ، بسكه اين چين و چروك كه براي بيان تمامي روحت ، بدون يك ذره كم و كاست لازم است ،پيچيده و سخت است . آدم ها به خاطرات ِ كثافت خودشان و به همه ي فلاكت شان مي چسبند و نمي شود بيرون شان كشيد . روح شان با همه ي اين ها سرگرم مي شود، با گه مالي آينده اعماق ِ خودشان از بي عدالتي ِ حال انتقام مي گيرند . ته وحودشان درستكار و بي جربزه اند ، طبيعت شان اين است .

وقتي آدم مي داند اوضاعش از چه قرار است ، كلمات به چه دردي مي خورند ؟ فقط به درد ِ داد زدن .

تمام ِ ناراحتي هاي عالم را توي وجودم احساس مي كنم كه چرا نگذاشته ام جريان ِ فلاكتم مرا با خودش ببرد ، يا در مقابل اين وسوسه تسليم نشده ام كه يك باربراي ابد درم را روي همه ببندم ، بارها به خودم مي گو يم چه فايده ؟

و آ نوقت گوش دادن به چسناله هاي ديگران از حد طاقتم بيرون است .

شايد ظاهري مهربان داشته باشم ولي در باطن كثافتي هستم كه لنگه ندارم .

0 نظرات: