خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

ترس ، همیشه هست !



رگ شقیقه اش بیرون زده بود و با چشمهای وق زده نگاهش می کرد ،
زن حامله بود ، می ترسید .
باید از این اتاق به آن اتاق فرار کند ، برود توی اتاق خودش ، گوشه ی تخت بنشیند ، پاهایش را توی شکمش جمع کند ، ساعد دست هایش را روی گوش ها بگیرد و پنجه هایش را روی سرش قفل کند و گریه کند .
صدای نفس های مرد را بالای سرش حس می کرد و سنگینی ِ نگاهی که آزارش می داد .
اشک توی چشم هایش جمع شده بود ، توی آینه به خودش نگاه می کرد و از تصویر تار ی که صورت اش را می ساخت متنفر می شد ، قیچی را بالا آورد و ذره ذره موهایش را از ته قیچی کرد .
مرد ، با چشمهای گرد شده نگاهش کرد ،
زن حامله بود ، می ترسید .
باید دستهایش را بگذارد روی گوشها یش و جیغ بکشد ، خودش را از دستهای مرد بیرون بکشد و برود توی حمام در را قفل کند ، پشتش را بچسباند به کاشی ها و آرام آرام همراه با ریختن اشک هایش سُر بخورد و بنشیند روی سرامیک ها پاهایش را دراز کند ، صدای کوبیدن در حمام توی سرش بپیچد ، آب بینی اش را بالا بکشد ، آب بینی به بغض توی گلو یش اضافه شود و سرفه اش بگیرد . 

 از این خونه بدم میاد ، از تو بدم میاد ، از این زندگی بدم میاد ، از این حموم ، از بوی این لخته های خون ، از این کاشی ها بدم میاد ، سردمه  ، سرم درد میکنه ، چرا هیشکی به دادم نمی رسه ؟ 
 نمی تونم ، می فهمی ؟ نمی تونم ...
چشمهایش وق زده نگاهم می کردند .
من حامله بودم ، ترسیدم .
 اینکه موهاتو زده باشی ، اشک ریخته باشی و حالا بشینی اینجا ، گوشه ی حموم ، اینکه با یه چیز   خیالی حرف زده باشی ، اینکه بشینی روی یه تشت پلاستیکی آبی رنگ ِ زشت بچه ی مُردَ تو  بندازی  توش ، اینکه از حموم بدت بیاد ، از بوی خون بدت بیاد ، از زندگیت بدت بیاد ، اینکه سردت بشه حتی  سرت درد بگیره چیزی رو عوض نمی کنه ، باید این رو قبول کنی گاهی وقت ها کاری از دستت بر نمیاد   ،  باید  شروع به گول زدن خودت کنی ، به بی اهمیت ترین ِ چیزها عادت کنی و فکر کنی زندگی ت  بدون  این ها چیزی کم داره و این طوری همه چیز رو زود فراموش کنی ...

 ادامه دارد ...


ویترین زلم زینبو : الهام
 احتمالا بخاطر نوشتن مطالب غیر اخلاقی (!!!!) فی لتر شدی !!!!! 


قصار : اهورا دیدار
 و دیگر روزنامه ای در کار نیست ... 





8 نظرات:

زروان گفت...

تلخ بود ولی حس رو قشنگ انتقال داده بودی آدم رو درگیر خودش می کرد ارزشش رو داشت که منتظر قسمت های بعدیش بمونی
موفق باشی

بهاره گفت...

یه زن حامله ممکنه از زندگی ویار داشته باشه.
-----------------------------
لینکم میکنی؟

حیاط خلوت گفت...

عالی عالی

منتظرم برای بقیه اش

پاراگراف آخر و خط آخر عالی بود

روح سرگردان گفت...

سلام ماندالایز عزیز داشتم دنبال میگشتم که خودت پیدا شدی ممنون از نظرت و خونه قدیم مبارک

حدیث بی قراری یک مرد گفت...

همونایی که بقیه گفتن ! حست و دوست داشتم :) باید ادامه اش و خوند تا نظر داد

donya گفت...

salam bi vafa khobi sar bazi khosh migzare na ashgh nistam ama del tangam vase kasi k eshghamo behesh hedye konam

ناشناس گفت...

سلام
وبلاگت خیلی جالبه
اگه دوست داشتی یه سر به ما بزن
اگه بیشتر دوست داشتی !منو لینک کن خبر بده منم لینکت کنم

http://bighararan.blogsky.com/

ناشناس گفت...

سلام
وب خیلی جالبه
اگه دوست داشتی یه سر به ما بزن
اگه بیشتر دوست داشتی !منو لینک کن خبر بده منم لینکت کنم

http://bighararan.blogsky.com/