ابراهيم و اسماعيل ، هر دو در يك تن بودند ، با من ، پس گفتم :
ابراهيم ، اسماعيلت را قربان كن ، كه وقت ، وقت قربان كردن است.
قرباني كردم در اين قربانگاه، و جوهر اين دفتر، خون اسماعيل است ،
پسري كه نداريم، دريغ كه گوسفندي از غيب نرسيد براي ذبح ،
قلم ني ، از نيستان مي رسيد ني در كفم روان ، ني خود ، نفير داشت،
نفس از من بود ، نه نغمه، من مي دميدم چون دم زدم دم به دم.
4 نظرات:
اینارو ولش کن خوشا به سعادتت ! رمز موفقیتت چی بود داداچ ؟ الان نوشتی " فیلتر " خودش عامل فیلتر شدن این وبت هم میشه ! برو پست پایین و حذف کن تا نترکوندن اینجارو !
واقعا این دیالوگ توی هزاردستان هست؟
چه با حال تو هم فيلتر شدي برادر؟
تو كه ديپلم داشتي:)
***
با سید درباره پست قبلی موافقم .
احتمالا بخاطر نوشتن مطالب غیر اخلاقی (!!!!) فیلتر شدی !!!!!
:D:D:D:D
***
Elham
***
ارسال یک نظر