توی این سر و صدایی که شاهدش هستی نکته ی مهم این است که کلماتم توی این صفحه ی سفید حک می شوند ( چه خوشبختی کوچکی ! نه ؟ ) به همین چیزهای کوچک خو کرده ام مثل بستنی خوردن گوشه ی یک مغازه یا دقیق شدن به چشمهای بچه ها ی کوچکی که زل می زنند به آدم یا خوابیدن با یک پتوی عجیب و غریب !
زندگی انگار در همین روز مرگی ها خلاصه می شود ...
وقتی دستی قلم را احاطه می کند کلمات ناگزیرند ، ناگزیرند و اسیر مثل بازخوانی تن خودم !
اسیریم تا هیچ چیز ناگفته نماند ، پشت میله های ساختگی خودمان با یک موجود مثلا فرا طبیعی در حال بده بستانیم و این ، همین ، همین اعتراضی که می کنیم و همین اخمی که او می کند ما را پیش می برد . تنها چیزی که می ماند این است که یک کلمه برایت به یادگار بگذارم . کلمه ای ناگفته . کلمه ای که همیشه ناگفته خواهد ماند :